امیرخسرو دهلوی:مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند
❈۱❈
مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند
گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند
ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند
❈۲❈
اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید
صبا دانم که می داند، ولی گفتن نمی داند
به پاش افتاد زلف و یافت دستی بر لبش، لیکن
زمین رفته ست پیوسته، شکر گفتن نمی داند
❈۳❈
همه آشفتگی خواهد سر زلف پریشانش
ز خسرو، گو، بیاموزد، گر آشفتن نمی داند
کامنت ها