امیرخسرو دهلوی:جانا، اگرم درد تو دیوانه نسازد خلقی همه از حال من افسانه نسازد
❈۱❈
جانا، اگرم درد تو دیوانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد
❈۲❈
چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد
خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد
❈۳❈
باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد
خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد
❈۴❈
چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
❈۵❈
سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
کامنت ها