امیرخسرو دهلوی:مرا با تو که شب بیداریی بود ز تو نازی و از من زاریی بود
❈۱❈
مرا با تو که شب بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
❈۲❈
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
❈۳❈
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
❈۴❈
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
❈۵❈
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
کامنت ها