امیرخسرو دهلوی:مبارک بامدادی کاختر روز شد از نور مبارک گیتی افروز
❈۱❈
مبارک بامدادی کاختر روز
شد از نور مبارک گیتی افروز
رسید اقبال پیشانی گشاده
کله بالای پیشانی نهاده
❈۲❈
دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت
که بر گردون زدی اندیشه را تخت
بشارت میدهم کز پردهٔ راز
دری کرده ست دولت بهر تو راز
❈۳❈
خضر دی مژدهٔ دادست جا نی
خضر خان را به آب زند گانی
چنین دانم که آن گویندهٔ چست
توئی وان آب حیوان گفتهٔ تست
❈۴❈
مرا کاقبال خواند این مژده در گوش
ز شادی پای خود کردم فراموش
رسیدم تا بدان گلشن که جستم
چو گل بر چشمهٔ امید رستم
❈۵❈
معلا حضرتی دیدم فلک سای
ملک صف بسته و انجم صف آرای
مرا، با آن شکوه پادشاهی
به پرسش داد مزد نیک خواهی
❈۶❈
عزیزم داشت همچون جم نگین را
تواضع کرد چون گردون زمین را
نخستم گفت، خسرو، تا ندانی
که در من رسم کبر است این معانی
❈۷❈
چو سلک بندگی یکسانست از غیب
من ار برتر نهم خود را، زهی عیب!
مرا در سر ز سودای جوانی
خیالی هست زآنگونه که دانی
❈۸❈
من آن خضرم که آب خضر دارم
ولیکن آب خوش خوردن نیارم
اگر چه عالم است این دل درین گل
دو عالم غم کجا گنجد درین دل
❈۹❈
چو غم را جا نماند اندر دل تنگ
به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ
ز تو خواهم که این افسانهٔ راز
که کرد، از رخنهای سینه، در باز
❈۱۰❈
چنان سنجی ز بهر این دل تنگ
که در میزان دلها کم شود سنگ
دل مرده حیات از سر پذیرد
وگر کس زنده دل باشد، بمیرد!
❈۱۱❈
بود گاه غم و اندیشته یاری
مرا و عالمی را غمگساری
بفرمود آنگهی کان نامهٔ درد
نهانی محرمی سوی من آورد
❈۱۲❈
چو در چشم آمد آن دود جگر تاب
گشاد از دیدهٔ من در زمان آب
سبک زان قرةالعین جهاندار
پذیرفتم بچشم و دیده این کار
❈۱۳❈
شدم بس سر بلند از خدمت پست
نمودم رجعت آن دیباچه بر دست
چو آن را دیده شد آغاز و انجام
به هندی بود در وی بیشتر نام
❈۱۴❈
بسی ننمود در اندیشه زیبا
که پیوندم پلاسی را به دیبا
ولیکن چون ضروری بود پیوند
ضرورت عیب کی گیرد خردمند
❈۱۵❈
غلط کردم گر از دانش زنی دم
نه لفظ هندیست از پارسی کم
بجز تازی، که میر هرز بانست
که بر جمله زبانها کامرانست
❈۱۶❈
دگر غالب زبانها، در ری و روم
کم از هندیست، شد اندیشهٔ معلوم
زبان هند هم تازی مثال است
که آمیزش در انجا کم مجال است
❈۱۷❈
کسی کز گنگ هندوستان بود دور
ز نیل و دجله لافد، هست معذور
چو در چین دید بلبل بوستان را
چه داند طوطی هندوستان را؟
❈۱۸❈
خراسانی که هندی گیردش گول
خسی باشد به نزدش برگ تنبول
شناسد آنکه مرد زندگانی است
که ذوق برگ خائی ذوق جانی است
❈۱۹❈
درین شرح و بیان کابیست دررو
کسی باور کند گفتار خسرو،
که دانا باشد و منصف بهر چیز
زمین ها یک به یک دیده به تمییز
❈۲۰❈
سخن کز هندو از روم افتدش پیش
سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش
ز بیانصاف نتوان یافت این کام
که عمیا، بصره را به گوید از شام
❈۲۱❈
دگر کس سوی خود گردد جهت گیر
بهد کم نغزک ما را ز انجیر
بهشتی فرض کن هندوستان را
کز آنجا نسبت است این بوستان را
❈۲۲❈
و گر نه آدم و طاوس ز آنجای،
کجا اینجا شدندی منزل آرای؟
پریشان چند موج انداز گردم
کنون در جوی اصلی باز گردم
❈۲۳❈
«دول رانی» که هست اندر زمانه
ز طاوسان هندوستان یگانه
به رسم هندوی از مام و بابش
در اول بود «دیودی» خطابش
❈۲۴❈
بنام آن پری چون دیو ره داشت
فسون بنده از دیوش نگهداشت
یکی علت درو افگندم از کار
که «دیول» را «دول» کردم به هنجار
❈۲۵❈
دول چون جمع دولتهاست در سمع
درین نام است دولتها بسی جمع
چورانی بود صاحب دولت و کام
دول رانی مرکب کردمش نام
❈۲۶❈
چو نام خان، بنام دوست ضم شد
فلک در ظل این هر دو علم شد
خطاب این کتاب عاشقی بهر
«دول رانی خضر خان» ماند در دهر
❈۲۷❈
مبارک نقش این حرف ورق مال
بدو معنی مبارک میکند فال
یکی هست آنکه اندر کامرانی
خضر خانا، تو دولتها برانی !!
❈۲۸❈
دگر چون «لیلی و مجنون» به ترتیب
«دول رانی خضر خان» کرد ترکیب
چو بود این نام محتاج بیانی
بیان کردن نمیدارد زیانی
❈۲۹❈
چو لؤلؤ باشد اندر گوش ماهی
سرش را باز کن گر دید خواهی
اگر چه مغز بادام است بس نغز
بباید پوست کندن تا دهد مغز
کامنت ها