امیرخسرو دهلوی:همیشه دور چرخ لاجوردی نداند پیشهای جز ره نوردی
❈۱❈
همیشه دور چرخ لاجوردی
نداند پیشهای جز ره نوردی
ز دورش هر یکی گردش به کاریست
به ریز هر یکی دیگر شماریست
❈۲❈
چونی امید پاینده است و نی بیم
خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم
چو نتوان رشتهٔ گردون گستن
بباید دل درو ناچار بستن
❈۳❈
چه داند طوطی کافتاده در دام
که از شکر دهندش طعمه در کام
چه داند باز چون بندند پایش
که دست شاه خواهد بود جایش
❈۴❈
دری کو خواست شد بر افسر خاص
رسد در گنج شاه از دست غواص
خدایا، هر که را نعمت دهی بیش
در آموزش، سپاس نعمت خویش!
❈۵❈
چنین خواندم در آن دیباچهٔ راز
که هر حرفی ازو میکرد صد ناز
که چون شاهنشه جمشید مسند
علاء الدین والد نیا محمد
❈۶❈
به ملک دهلی از عون الهی
برامد بر سریر پادشاهی
سری کز باد کین دیدش خطرناک
باب تیغ کردش طعمهٔ خاک
❈۷❈
هم اندر هندرایان را رهی کرد
هم از تاتار غزنین را تهی کرد
الغخان معظم را بفرمود
که لشکر جانب دریا کشد زود
❈۸❈
در آن حد «کرن رای» ای بود با نام
به قدرت کامکار اندر همه کام
ازو رایان ساحل در تف و تاب
روان در بحر و بر فرمانش چون آب
❈۹❈
چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور
ز میدان تیره دل چو سایه از نور
حرمهای مهین رای والا
سرا پا غرقه در لولوی لالا
❈۱۰❈
به دست افتاد با پیل و خزانه
جهانی پر شد از رانی و رانه
بتانی ستاره بدیده نی ماه
نه چشم بد در ایشان یافته راه
❈۱۱❈
سران جمله خوبان گل اندام
پری روئی که «کنولادی» بدش نام
چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی
چو جان پوشیده از بینندگان روی
❈۱۲❈
گرامی آفتابی سایه پرورد
ولی خورشیدش از هیبت شده زرد
امانت دار آن خان جهانگیر
که از عصمت بران آهو نزد تیر
❈۱۳❈
به فیروزی چو باز آمد از آن فتح
به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح
به عرض بارگاه آورد در پیش
متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش
❈۱۴❈
نهانی تحفهٔ کان پیشکش کرد
هم آن نازک تنان ما هوش کرد
سران جمله «کنولا دی را نی»
سزای خدمت تخت کیانی
❈۱۵❈
چنان ماهی و آن انجم به دنبال
به فرمان در حرم رفتند در حال
چو آمد در شبستان شه آن شمع
پریشان خاطرش گشت اندکی جمع
❈۱۶❈
چنان افشرد بهر بندگی پای
که کرد اندر دل شاه جهان جای
کسی کش بخت و دولت پای گیرد
به چشم بختیاران جای گیرد
❈۱۷❈
غرض القصد «کنو لادی رانی»
دو دختر داشت گاه کامرانی
چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای
بماند آن هر دو گوهر در کف «رای»
❈۱۸❈
چنان افتاد حکم ایزد پاک
که شد در بزرگ اندر دل خاک
دویم را عمر شش مه بود رفته
که بودان شش مهمه ماه دو هفته
❈۱۹❈
پری روی ز مردم حور زاده
سپهرش نام «دیولدی» نهاده
چو «کنولادی» در را صدف بود
به خدمت پیش شاه بحر کف بود
❈۲۰❈
همی کرد آن چنان خدمت به درگاه
که حاصل میشدش خوشنودی شاه
شبی خوش دید دارای زمن را
به عرض آورد راز خویشتن را
❈۲۱❈
که از شاخ جوانی بر درختم
دو غنچه ناشگفته داشت بختم
چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت
مرا زانجا ربود این جانب انداخت
❈۲۲❈
شدم من خوش ز بخت روشن خویش
ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش
یکی زان دو سپرد اندر جوانی
پرستاران شه را زندگانی
❈۲۳❈
دوم مانده است و، چون پیوند خون است
دل من بهر آن خون، بیسکونست
دمی گر مهر شه بر بنده تابد
به گرمی خون به خون پیوند یابد
❈۲۴❈
چو شه را در شد این دیباچه در گوش
نموداری دگر رو دادش از هوش
به دل میگشت جستن هر زمانش
پرستاری ز بهر خضر خانش
❈۲۵❈
موافق باز خواندش در دل آن گفت
ستاره خواست تا مه را کند جفت
برای کار دان فرمان فرستاد
که ما را بخت آگاهی چنان داد
❈۲۶❈
که داری در سرای دولت خویش
مبارک روی دختی دولت اندیش
چو بر طغرای فرمان دیده سائی
ز دو دیده فرست آن روشنائی
❈۲۷❈
که گردد بیت این خورشید معمور
شود روشن شبستانش بدان نور
سریر آرای ملک هندوان «کرن»
که بد صاحبقران «رای» ای در آن قرن
❈۲۸❈
ازین شادی که آمد ناگهانش
نگنجید اندرون پوست جانش
کجا در ذره گنجد این که خورشید
دهد نزد خودش پیوند جاوید
❈۲۹❈
چو با چشمه کند بحر آشنائی
شود آن چشمه هم بحر از روانی
بران شد کان طرب را کار سازد
علم بر پشت پیلان بر فرازد
❈۳۰❈
متاع قیمتی صد پیل بالا
ز دیبا و خز و لولوی لالا
دگر کالای گوناگون نه چندان
که گنجد در خیال هوشمندان
❈۳۱❈
پس آن که با هزار امیدواری
نشاند نازنین را در عماری
فرستد سوی دولت خانهٔ تخت
که آن دولت رسد در خانهٔ بخت
❈۳۲❈
درین اثنا چنان شد شاه را رای
که بستاند از آن رای «کرن» جای
بران سو نامزد گشتند در دم
الفغان معظم پنجمین هم
❈۳۳❈
امیران دگر باجیش و انبوه
که از پامال اسپان سرمه شد کوه
چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت
بخاک افگند رای کاردان رخت
❈۳۴❈
چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید
هزیمت را سلاح خویشتن دید
نبرد از هم دمان و خون و پیوند
به جز خاص شبستان لعبتی چند
❈۳۵❈
نهان از دیدهٔ مردم پری وار
بسوی «دیوگیر» افگند رهوار
رسید انجا و گشت ایمن ز خونریز
عنان را نرم کرد از جنبش تیز
❈۳۶❈
چو «سنکهن دیو» پور رای رایان
بشد آگاه ز آگاهی سرایان
که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی
ز تاب تیغ ترکان تافته روی
❈۳۷❈
به پرده دختری دارد نهفته
گلی پوشیده روی ناشگفته
لطافت مایهای چون آب باران
سزای تخت گاه تاجداران
❈۳۸❈
طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد
برد در برج خویش آن ماه را مهد
برادر را که «بهلیم» بود نامش
بخواند و گرد حمال پیامش
❈۳۹❈
بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد
به مهمان راز مهمانی برون داد
چو «کرن» از ردهٔ بخت پریشان
حمایت جوی بود از سوی ایشان
❈۴۰❈
نیارست اندران پیغام نه کرد
ضرورت باز حل پیوند مه کرد
فرستادند بر بومی همای
مه روشن به کام اژدهائی
❈۴۱❈
چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی
که اندر «دیو گیر» آرد پری روی
سپاه شه که بود اندر پی «کرن»
که کردی در زمانی کار یک قرن
❈۴۲❈
چو باد تند زد ناگه بر ایشان
همه جمعیت خس شد پریشان
به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش
سپاهی در عقب چون کوه آتش
❈۴۳❈
چنان بگرفت زاندیشه سر خویش
که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش
در آن جنبش «دولرانی» که بختش
بری میخواست چیدن از درختش
❈۴۴❈
دوان میشد به پشت باد پائی
چو گل کش باد بر گیرد ز جائی
به پیکان گوش او کز اوج و از پست
بسان تیر میشد شست در شست
❈۴۵❈
غرض ناگه رسید از غیب تیری
که تیر چرخ زان بر زد نفیری
بماند آن رخش آتش پای سرکش
گرفت ماه شد در برج آتش
❈۴۶❈
الغفان در حرم میداشت مستور
چو فرزند خودش در پردهٔ نور
چو فرمان شد که آن ریحان فردوس
به شهر آرند چون برجیس در قوس
❈۴۷❈
رسانیدند در ایوان جمشید
به جلباب حیا پوشیده خورشید
کنون بین کاختر هر هفت کرده
چها بیرون دهد از هفت پرده
❈۴۸❈
بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ
برین شادی که آمد دوست در چنگ
کامنت ها