امیرخسرو دهلوی:چه خوش باشد در آغاز جوانی دو بیدل را بهم سودای جانی
❈۱❈
چه خوش باشد در آغاز جوانی
دو بیدل را بهم سودای جانی
خضر خان و دول رانی درین کار
دو دل بودند یکدیگر گرفتار
❈۲❈
کنون حرفی که من خواندم درین لوح
چنین بخشد به دلها راحت و روح
که چون آمد دولرانی به درگاه
بشارت یافت از بخت نکوخواه
❈۳❈
به رسم بندگی بر پای می بود
به فرش خاص جبهت سای می بود
به فرخ روزی اندر خلوت قصر
خضر خان را بخواند اسکندر عصر
❈۴❈
اشارت کرد بانوی جهان را
که بیرون افگند راز نهان را
خلف را از خلیفه گوید این راز
که گشت بخت و دولت کار پرداز
❈۵❈
دولرانی خجسته دختر کرن
که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن
شد است از بهر تزویجت مهیا
که گردد خانه زان ماهت ثریا
❈۶❈
چو خان را آمد این دیباچه در گوش
ز شرم شاه بانو ماند خاموش
در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت
ولیکن مهرش اندر جان درون رفت
❈۷❈
در آن دم بود خان ده ساله راست
که این هنگامه شادیش برخاست
دول رانی به قدر هشت ساله
دو هفته ماه را بسته کلاله
❈۸❈
همه دندانش مست شیر بدر است
از آن مستی همی افتاد میخواست
برادر داشت در هر وصف شایان
چراغ افروز گوهرهای رایان
❈۹❈
به صورت اندکی با خان کشور
مشابه بود همچون روی با رز
ز هجران برادر در نهانش
غمی میزاد هر دم توامانش
❈۱۰❈
چو دیدی روی خان چیزی از انسان
از آن رو نقش خانش بود در جان
چنان بی سلخ ماهی را ته پوست
به مهر آن برادر داشتی دوست
❈۱۱❈
نمیدانست چون او نیک و بد را
گمان بردی برادر جفت خود را
ولیکن بود خان اعظم آگاه
که از نه طاق جفت اوست آن ماه
❈۱۲❈
بدین خوش بود آن باز شکاری
که زان اوست کبک مرغزاری
برینسان مهر آن هر دو دل افروز
چو ماه نو همی افزود هر روز
❈۱۳❈
به بازی بودشان عشقی که یک دم
نبودندی جدا در بازی از هم
نبد چون عشق در بازی مجازی
شد آن بازی در آخر عشق بازی
❈۱۴❈
چو طفلانی که با هم لعب سازند
بهم گه طاق و گاهی جفت بازند
نهانی باختندی آن دو مشتاق
ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق
❈۱۵❈
به یکجا خوردشان بودی جدا خواب
نخوردنی دمی بی یکدگر آب
چنین تا هشت ساله دختر رای
نهاد از دور گردون بر نهم پای
❈۱۶❈
خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت
که خواهد عالمی را سایبان گشت
بباید کرد نخلی هم نشینش
که برخوردار گردد میوه چینش
❈۱۷❈
پس آنگه عزم شد سلطان دین را
هم آن معصومهٔ پرهٔنشین را
که چون خان خضر خان «الپخان» است
که زیب چهرهٔ دولت بدان است
❈۱۸❈
به درج عصمتش دریست مستور
که چون خورشید نتوان دیدش از نور
کنندش با هزاران ارجمندی
به عقد ان زمرد عقد بندی
❈۱۹❈
چو این اندیشه محکم گشت شه را
نوید خواستگاری داده مه را
بسوی «الپخان» فرمان فرستاد
از آن اندیشهٔ خیرش خبر داد
❈۲۰❈
الپخان کان بلندی یافت از بخت
بزیرفت آن مبارک مژده از تخت
مهیا کرد با صد زینت و زین
ز بهر چشم ملک آن قره العین
❈۲۱❈
شدند اهل حرم زین نکته آگاه
درون رفتند پیش بانوی شاه
به رسم بندگی و نیک خواهی
نمودند اندران در گاه شاهی
❈۲۲❈
که دخت الپخان چون شد مقرر
که گردد همنشین با خان کشور
نه او بیگانه شد از دور پیوند
که او هم شاه بانو راست فرزند
❈۲۳❈
خضر خان کز بهار زندگانی
بهر سو میزند شاخ جوانی
نباید کان گلی کش بار گردد
ز خار غیرتش افگار گرد
❈۲۴❈
از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات
حوالت کرد شاهنشه بدان ذات
به گوش او که این گفتار در شد
تو گوئی در تنش جان دگر شد
❈۲۵❈
برند از هم دو پیکر آشنائی
میسر نیست ایشان را جدائی
صواب آن شد که دو لولوی هم درج
شود هر یک چراغی در دگر برج
❈۲۶❈
خوش آمد این سخن بانوی شه را
دو منزل شد معین هر دو مه را
بجای شه شد و جای دگر دوست
دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست
❈۲۷❈
همین شد رسم دوران ستم ساز
که نتواند دو کس را دید دمساز
کجا برج از دو کوکب کرد معمور
که باز از یکدگر نفگندشان دور
❈۲۸❈
کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت
که باز اندر میان سنگی نینداخت
غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت
به پای دیگران نز پای خود رفت
❈۲۹❈
پس از یک هفته آن ماه دو هفته
به خدمت آمدی از تاب رفته
خضرخان کردی از دورش نگاهی
برآوردی ز دل دزدیده آهی
❈۳۰❈
دول رانی هم از دنبالهٔ چشم
بدیدی و فگندی شعله در پشم
خضرخان راست کردی موزه از پیش
چنین کردی سلام دلبر خویش
❈۳۱❈
سمنبر خدمت دیگر گرفتی
گل افگندی به خاک و بر گرفتی
جسدها دور و جانها یکدگر یار
زبانها گنگ و ابروها به گفتار
❈۳۲❈
به پرسش، هر نظر زین سو بیانی
به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی
به مهر این در درون او جگر وش
به ناز آواز درون این جگر کش
❈۳۳❈
درون یکدگر در رفته پنهان
نه قالب در میان گنجیده نی جان
چو رفتندی دگر در خلوت آباد
شدندی با خیال یکدگر شاد
❈۳۴❈
میان آن دو سر و پای در گل
پرستاران بسی بودند یک دل
غرض آن محرمان در شام و شبگیر
شده جاسوس چشم فتنه چون تیر
❈۳۵❈
درون سو، راز جانها داشتندی
برون، پاس زبانها داشتندی
به غمها مونس دو یار جانی
که بی مونس مبادا زندگانی
❈۳۶❈
غرض القصه چون بانوی آفاق
به پرده بیخت راز آن دو مشتاق
اشارت کرد تا خاصان درگاه
برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه
❈۳۷❈
به «قصر لعل» دارندش نهانی
چنان که اندر خزینه لعل کانی
ز من بشنو که خوی آسمان چیست
به کاری کاسمان میگردد آن چیست
❈۳۸❈
ز بهر آنست این گردنده پر کار
که یاری را جدا گرداند از یار
کجا با هم دو تن را داد پیوند
که از هم بازشان دوری نیفگند
❈۳۹❈
چو حال اینست آن به کادمی زاد
دمی باشد بروی دوستان شاد
دهد از روی یاران دیده را نور
زمانی نبود از هم صحبتان دور
❈۴۰❈
چو خواهد عاقبت بودن جدائی
غنیمت داشت باید آشنائی
کامنت ها