امیرخسرو دهلوی:هر که را با تو سر و کاری بود جان نباشد در رهش خاری بود
❈۱❈
هر که را با تو سر و کاری بود
جان نباشد در رهش خاری بود
دل که در وی زندگی عشق نیست
دل نشاید گفت، مرداری بود
❈۲❈
خفتگان از زندگی آگه نیند
زنده بودن کار بیداری بود
عاشقی نبود تقاضای وصال
بهر نفس خویش پیکاری بود
❈۳❈
از شراب ما، اگر یابد خبر
محتسب شاگرد خماری بود
پیش خویشم کش که باری از رخت
کشته ای را روز بازاری بود
❈۴❈
بر بساط ناز شب غافل مخسپ
بو که پیش در گرفتاری بود
گویمت خواهی چو خسرو بنده ای
قسمتم از تو همین، آری، بود
کامنت ها