امیرخسرو دهلوی:چو اصحاب غرض گفتند هر چیز فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
❈۱❈
چو اصحاب غرض گفتند هر چیز
فراوان بیخت با نو آن غرض نیز
صواب آن شد کزان فردوس پر نور
به قصر لعل سازد جای آن حور
❈۲❈
شه آن دم بود حاضر پیش استاد
کتاب عاشقی را شرح میداد
سخن در قصهٔ یوسف که ناگاه
خبرگوئی زلیخاش آمد از راه
❈۳❈
مژه چون دیدهٔ یعقوب تر کرد
ز حال بیت احزانش خبر کرد
چو بشنید آن خبر جان عزیزش
نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش
❈۴❈
جمال یوسفی را سود بر خاک
زد از مهر زلیخا پیرهن چاک
چو گرگ بیگناه افتاد بیرون
همش پیراهن و هم چهره بر خون
❈۵❈
نگار خویش راز آن چشم خون زای
حنامی میبست گوئی بر کف پای
پری چون دید در پا فرق جمشید
چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید
❈۶❈
چو تاب آن نماندش در تن خویش
که موئی بگسلد زان مومیان بیش
بسی پیچه برید از جعد چون قیر
که آری میبرد دیوانه زنجیر
❈۷❈
نبد جای بریدن چون سر موی
همی برید موی خویش ازین روی
پس آن مو داد بر دستش که باری
زمن بپذیر زینسان یادگاری
❈۸❈
پری پیکر چو کرد آن موی بر دست
از آن مویش سخن در لب گره بست
زبانش همچو موی ماند خاموش
سر موئی نماند اندر تنش هوش
❈۹❈
بر آن مو کرد لختی گریهٔ زار
چو بارانی که بارد در شب تار
به شاه آن موی بر کف کرده میگفت
که ای با تار مویت جان من جفت
❈۱۰❈
ز تو هر موی دل بند جهانی
کمند عقل و دست آویز جانی
مرا باید دو صد جان وفاجوی
که هر جانی ببندم در یکی موی
❈۱۱❈
چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار
شدش لابد جواب هدیهٔ یار
به صد عذر از دو دست نازنینش
کشید و داد دو انگشترینش
❈۱۲❈
چو آن خاتم به دست شاه بنشست
بماند اندر دهانش انگشت زان دست
به زاری گفت چون میداد خاتم
که ای دستت سزای خاتم جم
❈۱۳❈
به هدیه گر رضا باشد درینت
دهم انگشت با انگشترینت
ولیک انگشتری لختی بپاید
ز انگشتم وفاداری نیاید
❈۱۴❈
که عالم بی تو گر خلد برین است
مرا چون حلقهٔ انگشترین است
دگر زان دادمت زینسان خیالی
که دارد از دهان من مثالی
❈۱۵❈
نگهدارد گهٔ بوس نهانم
رسانیدند یکدیگر نهانی
وداع یکدگر کردند گریان
به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان
کامنت ها