امیرخسرو دهلوی:شبی چون سینهٔ عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود
❈۱❈
شبی چون سینهٔ عشاق پر دود
ز تاریکی چو جانهای غم اندود
فلک دودی ز دوزخ وام کرده
سرشته زاب غم شب نام کرده
❈۲❈
اگر چه رهبر خلقند انجم
در آن ظلمات هائل کرده ره گم
سیاهی بس که بسته ذیل جاوید
گریزان شب پرک هم سوی خورشید
❈۳❈
رسیده ابری از دریای اندوه
شده پیش دل درماندگان کوه
شده چون پر زاغ این نیلگون باغ
شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ
❈۴❈
همان ابر سیه در گرد آفاق
چکان همچون سواد چشم عشاق
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش
دول رانی به خاک افتاده بیهوش
❈۵❈
فرو مانده به سودا مبتلائی
چو موری در دهان اژدهائی
پرستاران به گردش خفته جمعی
وی اندر سوختن تنها چو شمعی
❈۶❈
رخ از خونابهٔ دل ریش میکرد
ز بخت خود گله با خویش میکرد
نه در دل صبر کارد تاب دوری
نه در تن دل که سازد با صبوری
❈۷❈
گه از بیجاده مروارید میرفت
گه از لولوی تر یاقوت میسفت
گهی سقف از خدنگ ناله میدخت
گهی مفنع ز آه سینه میسوخت
❈۸❈
گهی بر چهره میکرد از مژه خوی
به جای غازه خون میراند بر روی
چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون
ز کنج حجره جست آوازه بیرون
❈۹❈
ز نالشهای آن مرغ گرفتار
ز عین خواب نرگس گشت بیدار
صبوری پیشه کن تیمار بگزار
به تقدیر خدا این کار بگذار
❈۱۰❈
پریوش زین نصیحت زار بگریست
به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست
که من بسیار میخواهم درین درد
که یابد صبر جان درد پرورد
❈۱۱❈
ولی در سینهام هجر آتش افروز
صبوری چون توان کردن درین سوز
چو شادی نیست بهر من به عالم
مرا بگزار هم در خوردن غم
❈۱۲❈
صنم در تیره شب زینگونه نالان
پرستاران به حسرت دست مالان
به عرض آورد با صد جان گدازی
نیاز خود به ملک بی نیازی
❈۱۳❈
به دامان شفیعان در زده چنگ
همی گفت ای انیس هر دل تنگ
به روز تیرهٔ دلهای سوزان
به شبهای سیاه تیره روزان
❈۱۴❈
به جان بیگناه خردسالان
به شام بی چراغ تنگ حالان
به محبوسی که عمرش رفت در بند
به غمناکی که با غم گشت خرسند
❈۱۵❈
به بیماری که بیکس مرد و بدحال
بدان موری که در ره گشت پامال
بدان بیرانهای محنت آباد
بدان دلها که از محنت شود شاد
❈۱۶❈
به محتاجی که زد در نیستی چنگ
به درویشی که از هستی کند ننگ
بنان خشک پیش بی نوائی
به دلق ژنده بر پشت گدائی
❈۱۷❈
که رحمت کن برین جان گرفتار
ز زاری وارهان این سینهٔ زار
درین نومیدیم امید نو کن
امیدم را به کام دل گرو کن
❈۱۸❈
خلاصم ده ز شبهای جدایی
ببخش از صبح بختم روشنایی
کلیدی بخشم از سر رشته راز
که درهای مرا دم را کند باز
❈۱۹❈
چو لختی کرد زینسان دردمندی
دعا را داد با یارب بلندی
به گریه خواست تا بربایدش آب
که در گریه ربودش ناگهان خواب
❈۲۰❈
خضر را دید کاوردش نهانی
یکی ساغر پر آب زندگانی
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی
بنوش آب خضر تا زنده گردی
❈۲۱❈
نویدت میدهم زین آب دلکش
که خوش با خضر خان آبی خوری خوش
بت بیدار دل ز آن خواب مقصود
چو بخت خویشتن بیدار شد زود
❈۲۲❈
بجست از خوابگهٔ بی صبر و آرام
چو مرده کاب حیوان یابد از جام
پرستاران محرم را طلب کرد
بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد
❈۲۳❈
دلش را تازه گشت امیدواری
زمانی باز رست از بیقراری
از آن پس زان نمایش یاد میداشت
بدان امید دل را شاد میداشت
❈۲۴❈
در آن شب کان صنم را حالت این بود
خضرخان نیز همچون او غمین بود
در آن بود از دل صبر و آرام
که ایوان بشکند یا بر درد بام
❈۲۵❈
چو درمانده شود مرد از دل تنگ
ز دلتنگی کند با بام و در جنگ
عجب داغیست داغ عشقبازی
که باشد سوزش جان دلنوازی
❈۲۶❈
گرفتاری که رنج عاشقی برد
هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد
نهاد از سر غرور پادشاهی
در آمد چون گدایان در گدائی
❈۲۷❈
که ای دانندهٔ راز درونم
درین حسرت، تو میدانی که چونم؟
به سر عارفان حضرت پاک
به درد عاشقان در سینهٔ چاک
❈۲۸❈
به خوناب دو چشم مستمندان
بتا پاک درون دردمندان
به پرهیز جوانان در جوانی
به عیش کودکان در پاک جانی
❈۲۹❈
به جانهای که هست از سوزشان ذوق
به دلهائی که خاکستر شد از شوق
بدان عاشق که مرد از وصل محروم
به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم
❈۳۰❈
به فرهادی که زیر کوه غم مرد
به مجنونی که با خود کوه غم برد
بدان حالی که سامانش نباشد
بدان دردی که درمانش نباشد
❈۳۱❈
که بخشایش کنی بر مستمندی
ز دردی وا رهانی دردمندی
ز حد بگذشت شبهای جدائی
چراغم را تو بخشی روشنائی
❈۳۲❈
اگر کامم ته دریاست نایاب
به کام من رسان چون شربت آب
به کام دل رسان دل دادهای را
برآور کار کار افتادهای را
❈۳۳❈
دل غمناک شه بود اندرین راز
که ناگه هاتفی در دادش آواز
که خوش باش ای ز هجر آزار دیده
خرابیهای دل بسیار دیده
❈۳۴❈
بشارت میرسانم ز آسمانت
که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت
چو بشنید این بشارت عاشق مست
هم از پا اوفتاد و هم شد از دست
❈۳۵❈
بماند افتاده چون گنجشک بی بال
چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال
کامنت ها