امیرخسرو دهلوی:چو خوش باشد که یابد تشنه دیر به گرمای بیابان شربتی سیر
❈۱❈
چو خوش باشد که یابد تشنه دیر
به گرمای بیابان شربتی سیر
حلاوت گیرد از شیرینیش کام
جگر آسودگی یابد ز آشام
❈۲❈
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش
که ناگه نوش داروئی کند نوش
خضر خانی کش از دیوان تقدیر
مرادی در زمانی داشت تحریر
❈۳❈
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر
بکان آن شربتش روزی شد از دهر
گهر سنجی کزین گنجینهٔ در سفت
ز مرد با گهر زینسان کند جفت
❈۴❈
که آن آشفته دلداده در بند
ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند
چو تنگ آمد ز خوناب درونی
گره زد در درونش اشک خونی
❈۵❈
به گوش محرمی کرد این گره باز
که تا در پیش با نور یزدان راز
هران سوزی که در دل داشت مستور
بر آن سوزنده روشن کرد چون نور
❈۶❈
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع
روان شد کرده آتشها به دل جمع
شد اندر مجلس بانوی آفاق
برون زد شعلهٔ زان دود عشاق
❈۷❈
به زاری گفت کای در پردهٔ شاه
ز نور خود فگنده پرده بر ماه
ز مهر شه بلندت باد پایه
ز ظل ایزدت بر فرق سایه
❈۸❈
کجا شاید که با این بخت شاهی
بود فرزندت اندر سینه کاهی؟
تهی دستی بودنی تاجداری
که بر کامی نباشد کامگاری
❈۹❈
مکش بهر برادر زاده، فرزند
که آن رسمی، و این جانی است پیوند
اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است
ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است
❈۱۰❈
در انگشت برادر گر خلد خار
نه چون انگشت خویشت باشد آزار
ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد
نه همچون درد چشم خویش باشد
❈۱۱❈
مکن چندان برادر زاده را مهر
که یک سو تابی از فرزند خود چهر
هدف چار است مردان را به یک تیر
اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر
❈۱۲❈
چو مردی چار خاتم راست در خورد
به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟
خصوصا پادشاهان را که بی گفت
بیاید هم نسب افزون و هم جفت
❈۱۳❈
به خدمت گر قبولی یابد این راز
دری از نیک خواهی کردهام باز
چو آن خونابه قطره قطره در وجودش
چو در و لعل بانو کرد در گوش
❈۱۴❈
دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت
دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت
نهانی جست فرمانی ز درگاه
که فرماید قران زهره با ماه
❈۱۵❈
ز قصر لعل فرمان داد در حال
که آرند آن نگار مشتری فال
سبک، فرمان پذیران در دویدند
ز کان لعل گوهر بر کشیدند
❈۱۶❈
رسانیدند با صد عزت و ناز
به رضوان گاه تخت، آن حور طناز
خبر دادند عاشق را نهانی
که کام دل رسید اکنون تو دانی
❈۱۷❈
خضر خان کز چنان کامی خبر یافت
خضر گوئی دوباره چشمه دریافت
لبش پر خنده چشم از گریه تر هم
ز بس شادی شده حیران و در هم
❈۱۸❈
در آن فرحت که شد جان نوش یار
تنش میشد ز جان کهنه پیزار
روان شد چو خیال خویش بیخویش
خیال دوست رهبر کرده در پیش
❈۱۹❈
درون شد چون به خلوت گاه دل جوی
دویده چار گشتش روی در روی
نظرها گرم و جانها در جگر بود
خردها مست و دلها بیخبر بود
❈۲۰❈
چو باز آمد شکیب هر دو لختی
عمل پیوند ش بختی به بختی
شه گم گشته هوش و یافته جان
بخندین خبر تش جانی گروگان
❈۲۱❈
نهفته، با درونی خاصهای چند
نشست و عقد کابین کرد پیوند
ز درج دیده گوهرها برو ریخت
نثار از گریهٔ شادی فرو ریخت
❈۲۲❈
چنان شاهی و هوش از وی شده پاک
چو درویشی که دری یابد از خاک
به شادی با نگار خویش بنشست
شده از دست و زلف دوست بر دست
❈۲۳❈
دو دل رخت هوس در جان درون برد
جدائی از میان زحمت برون برد
فرو خفت از دل آتشهای اندوه
فرود آمد ز جان غمهای چون کوه
❈۲۴❈
مقابل دل بدل آئینه شد باز
ز لب جانها درون سینه شد باز
پریروی از برون آلودهٔ شرم
درون سو شعلهای دوستی گرم
❈۲۵❈
به سوی شاه خود دزدیده میدید
گهی پیدا، گهی پوشیده میدید
رخی اندک به سبزی میل کرده
بهاری از کف خضر آب خورده
❈۲۶❈
روان سرو تر و سبز و جوان هم
ندیده سبزهٔ و آب روان هم
تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن
ز سبزی و تری خواهد چکیدن
❈۲۷❈
همه طاووس هندی سبز وام است
کزان گونه به زیبائی تمام است
تذ روان خراسان نغزسانند
ولی طاوس هندی را چه مانند؟
❈۲۸❈
پس از دیری که حیرت رخت بر بست
هوای دل به عیاری کمر بست
درآمد عاشق شوریده مشتاق
که تنگش در برآرد چون به غلطاق
❈۲۹❈
حریر آبگون کرد از برش دور
چو ابر از آفتاب و حله از حور
در آویخت چون باز شکاری
که آویزد به کبک مرغزاری
❈۳۰❈
گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ
بسان برگ گل در غنچهٔ تنگ
پس از مهر خزانه دور شد پاس
به لؤلؤ سفتن آمد نوک الماس
❈۳۱❈
نمی شد ریسمان را راه در در
که در ناسفته بود و ریسمان پر
چو در شد در شکوفه شاخ گلگون
شکوفه خنده زد با گریهٔ خون
❈۳۲❈
چنان در قفل سیمین شد کلیدش
که شد تا پرهٔ دل ناپدیدش
به هم لعل و عقیقی داشته جفت
عقیق از برمهٔ یاقوت میسفت
❈۳۳❈
به چشمه غنچهٔ نیلوفری تر
به صد حیله همی برد اندرون سر
چو کرد آن جوهری در گرم خیزی
به درج لعل مروارید ریزی
❈۳۴❈
خضر سیراب گشت اندر سیاهی
چکید آب حیات از کام ماهی
چنین بزمی که دل سودای آن داشت
مکرر شد که معنی جای آن داشت
❈۳۵❈
چو آسود از دو جانب شعله را تاب
در آن آسایش آمد هر دو را خواب
از آن پس شان نبود از بخت کاری
بجز هر لحظه بوسی و کناری
❈۳۶❈
ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم
وزو، تاراج کردن تودهٔ سیم
از این، بستن برو زلف کره گیر
وز او گردن در آوردن به زنجیر
❈۳۷❈
ازین، ساعد به دست او سپردن
و زو، گل دستهٔ بر دست بردن
ز گاه شام تا صبح شب فروز
شدی در خوش دلی شبهایشان روز
❈۳۸❈
نهاده، چون دو گل، روئی به روئی
نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی
بهم پیوسته اندامی به اندام
به آمیزش چو دو می در یکی جام
❈۳۹❈
دو مست شوق با هم کرده سر خوش
نه تشویشی به جز زلف مشوش
چه خوش روزی و فرخ روزگاری
که یابد کام دل یاری ز یاری
❈۴۰❈
گهی لب بر لبی چون قند ساید
به دندان تمنا قند خاید
گهی خسپد به شادی دوش با دوش
بنفشه در برو نسرین در آغوش
❈۴۱❈
کند هر دم نگه بر روی ماهی
که یابد جان نو در هر نگاهی
کامنت ها