امیرخسرو دهلوی:باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید
❈۱❈
باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید
دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید
گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت
مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید
❈۲❈
دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم
آمد، به دام زلف خودش موکشان کشید
بتوان کشید تافتگی های زلف او
لیکن چو تیر غمزه زند چون توان کشید
❈۳❈
بالا کشید زلف و دلم کی رسد به من
کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید
گیرم عنان صبر ز دستش، و لیک صبر
خود رفت آنچنان که نخواهد عنان کشید
❈۴❈
خسرو ز گلرخان به دم سرد مبتلاست
چون بلبلی که زحمت باد خزان کشید
کامنت ها