امیرخسرو دهلوی:گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
❈۱❈
گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
خورشید من خیال تو از من گهی نرفت
مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد
❈۲❈
روزی صبا نرفت به کویت که هردمی
صد جان پاک همره باد صبا نشد
پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟
آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟
❈۳❈
بسیار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد
در گردن من، آن همه خونها که می کند
خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد
❈۴❈
دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت
بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد
کردم میان خون جگر آشنا بسی
کان آشنای خون دلم آشنا نشد
❈۵❈
چشم وصال نیست در این چون رضای دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
کامنت ها