امیرخسرو دهلوی:ایا چشم و چراغ دیدهٔ من رخت بستان و باغ دیدهٔ من!
❈۱❈
ایا چشم و چراغ دیدهٔ من
رخت بستان و باغ دیدهٔ من!
«مبارک» نام تو ز ایزد بتارک
چو نامت بر پدر گشته مبارک
❈۲❈
توئی چون پارهای از جان پاره
ز تیمار تو جان را نیست چاره
به دامان تو خواهم کرد پیوند
ز اندرز و نصیحت رقعهای چند
❈۳❈
چو جان خواهی همیشه زندگانی
به جان دوز این هم پیوند جانی
وصیت اینست کاندر گلشن دهر
بنات شکرین بشناسی از زهر
❈۴❈
نه بندی دل بر ایوانی که در وی
چو در رفتی برون آئی پیاپی
مبین خواب پریشان در حق کس
کاثر نیز از پریشانی دهد بس
❈۵❈
بهر دامن که در خواهی زدن چنگ
متاع صلحجو، نه مایهٔ جنگ
رهائی ده به کوشش بستهای را
به مرهم پرورش کن خستهای را
❈۶❈
همیشه چنگ دل در یک دلان زن
دلی دو نیمه را دو نیمه کن تن
مشو آتش به صحبت همسران را
که خود را سوزی، وانگه دیگران را
❈۷❈
چو آبی باش لطف از حد فزونش
همه راحت ز بیرون و درونش
بود ماهی سزای تابهٔ تیز
که خار است از درون، بیرون دم ریز
❈۸❈
چو ماهی را کند کس باژ گونه
نماید خار پشتی را نمونه
مثل گر مار را گویند چون اوست
به تندی مار بیرون آید از پوست
❈۹❈
مکن بد خوی را با خویش گستاخ
ستور بد، کهش ریزی، زند شاخ
چو نافرجام را بر سر کنی جای
مشو رنجه، گرت بر سر نهد پای
❈۱۰❈
فغان زان سیل کاندم کاندر آید
ز پلوان بگذرد، بر پل بر آید
ز تندی گر چه کارت را بلندی است
سبک بودن نه رسم هوشمندی است
❈۱۱❈
چو کوه از سنگ باید بست بنیاد
نشاید شد، چو خس، بازیچهٔ باد
بود در خورد همت، کام هر کس
نخواهد کام شاهین، قوت کرکس
❈۱۲❈
نهنگی شو که با دریا کند زور
کند زیر و زبر دریا به یک شور
چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن
غزا را باش و آشام سنان کن
❈۱۳❈
مبین کز منعمت در معده جونیست
که جان بازی بنان خواهی گرو نیست
بزن بر جان آن منعم سنانی
که نرزد نزد او جانی بنانی
❈۱۴❈
متاعی را که خواهد رفتن از پیش
ازو ناچار بستان بهرهٔ خویش
به صرفه صرف کن نقدی که داری
که امساکت به از اسراف کاری
❈۱۵❈
نه آن صرفه بود ز اندیشهٔ خام
که بخل صرف را صرفه نهی نام
بده سیم و درم بیمایگان را
نه نزل و هدیه عالی پایگان را
❈۱۶❈
مده سرمایه بر دست دغا باز
مپرور سفله را در نعمت و ناز
چو گشتی در درم دادن کرم کوش
ز فر یاد درم خواهان مکن جوش
❈۱۷❈
نه بخشد زر، جوان مرد، از پی نام
نجوید نردبان، مرغ، از پی بام
بنه، بر خویش، رنجی بهر آن را
کزان، راحت رسانی، دیگران را
❈۱۸❈
چو خط ما، به حکمت شو نمونه
مشو چون خط هندو باژ گونه
چو مسطر راستی را، نه راست
چو چوب راست شو کاو جدول اراست
❈۱۹❈
که نام از راستی گیری به کشور
چو چوب جدول و چون تار مسطر
به دانش راست باید داشت تن را
نشاید کژ نهادن خویشتن را
❈۲۰❈
به دانش زندگانی کن همه جای
که تا دانا و نادان بوسدت پای
چو طاوس ار چه پوشی حله بر دوش
نشاید پای خود کردن فراموش
❈۲۱❈
به قدر خویش دارد هر یکی زور
چه همدستی کند با اژدها مور
نشاید نیشکر با پیل خوردن
نه در تگ با صبا تعجیل کردن
❈۲۲❈
حریف آن گیر، کز وی در نمانی
سلاح آن جوی، کز وی کار رانی
سلاح رخش چون بر خر نهد مرد
بماند هم ز خویش و هم ز خر فرد
❈۲۳❈
سزاوار است هر کالا بهر جای
کله بر فرق زیبد، کفش در پای
کسی کو از کله خس زیر پا روفت
بباید کفش بر سر محکمش کوفت
❈۲۴❈
اگر زشتی، به رعنائی مزن گام
که طفلانت نثار آرند دشنام
عجوزی کاو کند گلگونه بر روی
چو توسن ز اشتر، از وی رم خورد شوی
❈۲۵❈
به رسم عاقلان بگزار تن را
مکن خدمت هوای خویشتن را
بود مرد خرد، کرپاس بر دوش
هم آگوش زنان، ابریشمی پوش
❈۲۶❈
ز دانش کن لباس تن، که زیب است
نسیج و پرنیان، ابله فریب است
اگر زیور سزد، بر مهرهٔ خر
به از خر مهره نبود، هیچ زیور
❈۲۷❈
شتر را لب نباشد در خور بوس
ولیکن پشت باشد، بابت کوس
خران را زیب ندهد، گوهرین ساخت
ولی یالان نو زیبد، گهٔ تاخت
❈۲۸❈
یکی گوهر برد، بی کندن کان
یکی را هم بکان کندن رود جان
بکاری دست زن کارزد به رنجی
به گل کندن نه هر کس یافت گنجی
❈۲۹❈
چو در هر پیشه نیکی و بدی هست
بیندیش، آنگه اندر پیشه زن دست
چو دل خواهی به مزدی شاد کردن
بباید خدمت استاد کردن
❈۳۰❈
چو گیری تیشه بیاستاد لازم
که دستت چوب گردد چوب هیزم
گلابی کاید از گلهای خود روی
نه در خورد دل مردم دهد بوی
❈۳۱❈
بگیر آئین راه، از نیک مردان
عنان، از راه بد مردان، بگردان
کسی کو در پی غولان زند گام
کند ریگ بیابان خونش آشام
❈۳۲❈
بلندی بایدت، افگندگی کن
خدا را باش و کار بندگی کن
به عشق آویز، در کار الهی
مجو از زهد، خشک آبی که خواهی
❈۳۳❈
همان عشقست، کت برگیرد از خاک
برد پاک به سوی عالم پاک
کسی کاین کیمیاش از دل بکار است
رخ زردش زر کامل عیار است
❈۳۴❈
ز قلب، این کیمیای دل مکن سلب
که هست آن کیمیاهای دگر قلب
فشاند این جرعه بر من پیر هشیار
کم از مستی ز هستی کرد بیزار
❈۳۵❈
غلط کردم، تفاوت چند گویم
نه بخشیدند زان گلزار بویم
چه لافد آنکه تر دامن چو میغ است
که این بوی از همه پاکان دریغ است
❈۳۶❈
خوش آن پاکان که کردند این قدح نوش
و زین می جاودان ماندند مدهوش
از آن جام اردهندت شربتی نو
بریزی جرعهای بر خاک خسرو
❈۳۷❈
مرا نامی است روشنتر ز خورشید
تو روشن کن که هست این عمر جاوید
وجودت گر چه از من گشت موجود
بدانگونه که نام نیکو از جود
❈۳۸❈
مپنداری که زیر نیلگون بام
ز نام من ترا روشن شود نام
درختی شو که از خود میوه ریزد
نه میوه کاز درختش نام خیزد
❈۳۹❈
چراغی باش کافروزد جهان را
نه آن شعله که سوزد خان و مان را
مشو تاریک رو چون بوم و خفاش
چو باز پادشا فرخنده رو باش
❈۴۰❈
اگر چون من شوی روشن به جمعی
تویی شمعی که افروزد ز شمعی
دگر بر من نشیند از تو داغی
تو آن دودی که زاید از چراغی
❈۴۱❈
ز بار تلخ خیزد خواری شاخ
ز شمع مرده کی روشن شود کاخ
ترا میگویم این پند دلافروز
که دارم بهر تو سوز جگر سوز
❈۴۲❈
تویی چون مردم چشمم ز تقدیر
به چشم مردمی این سرمه بپذیر
اگر زین توتیا، روشن کنی چشم
به بینش باز دانی گوهر از یشم
❈۴۳❈
و گر زین روشنی، بی نور مانی
من آن خویشتن کردم، تو دانی!
کامنت ها