امیرخسرو دهلوی:ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد
❈۱❈
ز حد گذشت غم ما و آن نگار نپرسید
بگو که با که توان گفت غم که یار نپرسد
دلم ازوست فگار و مباد هیچ گزندش
اگر چه هیچ گه او زین دل فگار نپرسد
❈۲❈
بگو که دیدن من هر چه طالع آمدی آخر
به مردن آنکه رود طالع و شمار نپرسد
به درد عشق بمیرم، دوای خویش نپرسم
که عاشقم من و عاشق صلاح کار نپرسد
❈۳❈
در آشنایی دریای عشق راست کسی دان
که تن به غرق دهد وز لب و کنار نپرسد
به هر جفا که کنی راضیم، که گشتم اسیرت
شتر مهار به بینی قیاس یار نپرسد
❈۴❈
تویی به کشتن ما خوش، ز حال مات چه پرسش
کسی که تیر زند زحمت شکار نپرسد
گرم تو خاک دهی، این ز کوی کیست، نگویم
گدا چو زر دهیش، قیمت و عیار نپرسد
❈۵❈
دلش که سوخته شد، خسرو از تو پیش کسی را
سخن ز حسن جوانان گلعذار نپرسد
کامنت ها