امیرخسرو دهلوی:یکی را خانه بود آتش گرفته دلش را شعلهٔ ناخوش گرفته
❈۱❈
یکی را خانه بود آتش گرفته
دلش را شعلهٔ ناخوش گرفته
دوان با چشم گریان و دل ریش
به آب دیده میکشت آتش خویش
❈۲❈
برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست
نمک خورده کبابی کرده بر دست
بدو گفت: ایکه آتش میکشی تند،
بیا! وین شعله چندانی مکن کند!
❈۳❈
که من بر آتش اندازم کبابی،
ترا نیز اندرین باشد ثوابی!
همین است اندرین گفتار حالم
که خلق از من خوش و من در وبالم
❈۴❈
تنم را، دهر، زان سو، روفته جای
دلم را، زین طرف، زنجیر در پای
نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست
کاجل زانسو امل زینسو کشانست
❈۵❈
سخن گر خود همه سحر مبین است
فراوان موم و اندک انگبین است
گلی نشکفت ازین خرم بهارم
که ضائع گشت روز و روزگارم
❈۶❈
چو من آلوده دامن گل نباشد
سیه رو تر ز من بلبل نباشد
نگر تا چند ز افسون یافتم دام
که این طوطی نهد، آن بلبلم نام
❈۷❈
رسانیدم سخن را تا بدان جای
که آنجا گم شود اندیشه را پای
نه در ملک عرب تیزیم کند است
که رخشم گاه نرم و گاه تند است
❈۸❈
چو از نعت نبی تابد جمالم
به حسانی رضا ندهد کمالم
دری را خود دری شد باز بر من
که غیری را نزیبد ناز بر من
❈۹❈
خدایم داد خود چندان معانی
که بگرفتم بساط این جهانی
ز دل سختی، تنم آئینه کردار
ازین سو روشن و زانسوی زنگار
❈۱۰❈
گرفتم خود گرفت آفاق حرفم
بر آمد بر فلک نام شگرفم
چو سودم زین چو گاه رستگاری
نیابم زو، بری، جز شرمساری
❈۱۱❈
چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش
که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟
دو مایه حاصل شعر است در دهر:
بهر دو نیست امید زمان بهر
❈۱۲❈
یکی: مالی که سلطان بخشدد میر
دوم: نامی که گردد آسمان گیر
به چشمم، هر دو، در راه خطرناک
غباری دان، که این باد است و آن خاک
❈۱۳❈
رهم شیب و فرازو، دید پر گرد
فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟
چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار
نه سلطان دست من گیرد، نه سالار
❈۱۴❈
چو فردا از زمین بالا کنم پشت
چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت!
خداوندی که ما را کار با اوست
بهر نیک و بدم گفتار با اوست
❈۱۵❈
بود واجب، کازین نقش تباهم
بگرداند، به محشر، روسیاهم
برد در دوزخم با آتشین بند
گلو بسته دروغین دفتری چند!
❈۱۶❈
دریغا! رهبر داننده در پیش
دل من هم بران گمراهی خویش!
چو من خود را زره یکسو فگندم
گنه بر دامن رهبر چه بندم؟!
❈۱۷❈
ندیدم پی، بهر جانب که راندم
ز همراهان و رهبر، دور ماندم
مرا، این غول نفس دیو پندار
فگند، اندر خرابیهای بسیار
❈۱۸❈
کنون زین بادیه تا کاروانم
مگر کرکس رساند استخوانم؟
ولی، با این همه، امیدوارم،
که غافل نیست «رهبر» از شمارم!
❈۱۹❈
ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ
بر آرد ناقهٔ خود صالح از سنگ!
بزی، کاو راه جست از پیش و از پس
عصای راه او، چوب شبان بس!
❈۲۰❈
شدم تسلیم، پس او داند و پیش
که من، این ره نیارم رفتن از خویش
بدو فضل خدایم کرد تسلیم
هم او صدق و یم بخشد به تعلیم
❈۲۱❈
خداوندا، به سوئی ره نمایم
که با این رهنما، سوی تو آیم
همه کس، حاجتی آرند در پیش،
چه حاجت، من که گویم حاجت خویش
❈۲۲❈
نمیخواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس
تو خسرو را چه میبخشی، همان بس!!
کامنت ها