امیرخسرو دهلوی:جان سرانگشت آن نگارین دید عقل انگشت خویشتن بگزید
❈۱❈
جان سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویش پیرهن بدرید
❈۲❈
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم سرشک و مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
❈۳❈
عالمی در غم لبش بودند
هیچکس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی گفتند
کس به کنه کمال او نرسید
❈۴❈
هر دلی از کمند عشق بجست
باز زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد مجنون
تا قیامت ز بند او نرهید
❈۵❈
همچو خسرو بسوخت از رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
کامنت ها