امیرخسرو دهلوی:چو مرد آید برون از عهدهٔ عهد به کارش بخت و دولت را بود جهد
❈۱❈
چو مرد آید برون از عهدهٔ عهد
به کارش بخت و دولت را بود جهد
نشیند اهل دولت را به سینه
چو می در جام و گوهر در خزینه
❈۲❈
نماند چون بنفشه کز سر انجام
چو سرو راست ز آزادی برد نام
شکوه مرد در عهد درست است
مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است
❈۳❈
ز مردان راستی باید قلم وار
که گردد کار او را عهدهٔ کار
نگر غازی ملک را کز دل آراست
به عهد شاه خود چون راستی خواست
❈۴❈
کلید راستی در شد به کارش
میسر گشت فتح کارزارش
شنیدم کز علاو الدین مغفور
دلش پنهان و عهدی داشت مستور
❈۵❈
چو او شد زان وفاداری سرافراز
سرش گشت از جفا کاران سرانداز
چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش
که بد غازی ملک در خانه خویش
❈۶❈
چو بشنید این سخن کامد بران سوی
نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی
طرب کرد از نشاط روزی بیش
چو گرگ غالب از بسیاری میش
❈۷❈
سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار
ولی بسیار اندک بود و پر کار
سواران بیشتر ز اقلیم بالا
نه هندوستانی و هندو و لالا
❈۸❈
غزو ترک و مغل رومی و روسی
چو باز جره در جنگ خروسی
دگر تازک، خراسانی و پاک اصل
نگشته اصل بد، با اصل شان وصل
❈۹❈
همه مردان رزم و کار کرده
غزاها با ملک بسیار کرده
بسی صف‌های تاتاران شکسته
دل آن جمله خون خواران شکسته
❈۱۰❈
خدنگ افگن پلان چست و چالاک
ز بیلک کرده سد آهنین چاک
گهی چون آسیا که کرده سوراخ
گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ
❈۱۱❈
ملک در پیش یک یک را طلب کرد
پس از دل قصه را مهمان لب کرد
که ما را چرخ پیش آورد کاری
که گردش هست، در وی، چرخ واری
❈۱۲❈
کرا نیروی پیل است و دل شیر
که هم بازو شود با ما به شمشیر
نخست از خون خود خیزد چو لاله
پس از خون عدو شوید پیاله
❈۱۳❈
تهٔ خنجر نهد اول سر خویش
کشد پس بر دگر سر خنجر خویش
بلی مردان بهر سازی و سوزی
کسان را پرورند از بهر روزی
❈۱۴❈
بود هر روز عشرت را شماری
فتد ار بعد عمری کار زاری
به کاری ناید، ار، یاری در آن روز
به سوزش دل که نبود یار دل سوز
❈۱۵❈
بود تیر از برای رزم نخچیر
تو بی آن، چوبهٔ دان چوبهٔ تیر
کمان گر بشکند هنگام پیکار،
«زهی!» کی یابد از لب‌های سوفار!
❈۱۶❈
بیائید آن که دارد کار با ما
شوید از عهد و پیمان یار با ما
شود گر عهدها محکم به سوگند
به کار جان شویم از جان کمربند
❈۱۷❈
وگر یاری ندارد میل یاری
که دشوار است کار جان سپاری
درین یاری که دارد کار با من؟
دل من هست آخر یار من!
❈۱۸❈
بدین دل کاهنین سدیست بر پای
کنم گرسد آهن باشد از جای
مرا یاور بس است و هم ترازو
دو بازوی من و تعویذ بازو
❈۱۹❈
شنیدم بود رستم چیره دستی
که گاه حمله تنها صف شکستی
نه آن رستم ز من در کار پیش است
که هر کس رستمی در عهد خویش است
❈۲۰❈
چو من بر نام یزدان تکیه کردم
یقین است آن که تنها چیره گردم
مراد من چو جز دین را فرج نیست
من و این کار بر غیری حرج نیست!
❈۲۱❈
چو بشنیدند مردان سرافراز
ز مخدوم خود این حرف سر انداز
سراسر چون همه سرباز بودند
به روی خاک سرها باز بودند
❈۲۲❈
پس آنگاه از سر سر بازی خویش
سر خود خدمتی بردند در پیش
فرو گفتند: کای سرور، سران را!
به زیر پای تو سر، سروران را!
❈۲۳❈
همیشه باد سر یار کلاهت
کله گوشه کشیده سر به ماهت
سری کز دولتت عمری کله داشت
ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟
❈۲۴❈
به سر بازی چو ما را مژده دادی
سر ما در کله ناید ز شادی
نه ما آن سرسری آریم پیشت
که ندهیم ار فتد سرهای خویشت
❈۲۵❈
چه باشد یک سر ما زیر خنجر
هزاران پاره گردد جمله یک سر
زهر پاره جدا بر خیزد آواز
که باز از بهر تو کردیم سر باز
❈۲۶❈
کمر بستیم و پیمان نیز بستیم
بران پیمان رگ جان نیز بستیم
که تا جان در تن است و سر به گردن
نخواهیم از درت سر دور کردن
❈۲۷❈
چو ما را سر جدا گشت اندرین کار
تو دانی خواه صلح و خواه پیکار
سپه را چون وثیقت محکمی یافت
ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت
❈۲۸❈
به عزم کار محکم کرد بنیاد
که بنیاد بزرگی، محکمش باد!
کامنت ها