محمد کوسج:چو خسرو ز برزوی گرد این شنید بدان نامداران همی بنگرید
❈۱❈
چو خسرو ز برزوی گرد این شنید
بدان نامداران همی بنگرید
به گودرز گفتش که این مرد کیست؟
ز گردان توران ورا نام چیست؟
❈۲❈
سواران توران بدیدم بسی
ازین سان ز گردان ندیدم کسی
نژادش کدام است و شهرش کدام؟
از آن نامداران ورا چیست نام؟
❈۳❈
چو خسرو چنین گفت طوس سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
ورا نام برزوی گرد اوزن است
سر افراز توران و آن برزن است
❈۴❈
نژاد وی از شهر شنگان زمین
ورا آرزو جنگ ایران زمین
جهانجوی نام آور افراسیاب
بدان آمد این بار زین سوی آب
❈۵❈
که با پور دستان نبرد آورد
سر نامور زیر گرد آورد
گمانش چنان است افراسیاب
که رستم نیارد به آورد تاب
❈۶❈
شود کشته بر دست او پور زال
به پروین برآرد ازین رزم یال
فریبرز داند که چون است مرد
کزو جوشنش پر ز خون است وگرد
❈۷❈
به کوپال آن کرد با ما دو تن
که گفتیم جوشن شودمان کفن
چو افتاد بر ما دو چشمش ز دور
همی رزمگاه آمدش جای سور
❈۸❈
بینداخت آن تاب داده کمند
همی یال هر دو در آمد به بند
برآورد پس هر دوان را ز زین
به آسانی در افکندمان برزمین
❈۹❈
دو دست ازپس پشت بستش چو سنگ
به گردن درافکندمان پالهنگ
همی تافت تازان چو دریای آب
سپهدار تا نزد افراسیاب
❈۱۰❈
چو از طوس کیخسرو ایدون شنید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
چنین گفت با گیو بردار پای
برو شاد تا پیش پرده سرای
❈۱۱❈
روان شد ز پیش سپهدار گیو
همی رفت تازان بر مرد نیو
چنین گفت با او جهان پهلوان
سپهبد چرا گشت خیره روان
❈۱۲❈
بدو گفت گیو ای سر راستان
هم از نامور تخمه باستان
برت را بپوشان به ببر بیان
که می جنگ جویند از ایرانیان
❈۱۳❈
یکی نامور جنگ خواه آمده ست
که با یال (و) برز است و با زور دست
که برزوش خوانند با یال (و) برز
درختیش در دست مانند گرز
❈۱۴❈
تو گویی که کوهی ست ز آهن روان
ز بیمش بلرزد به تن در روان
میان دو لشکر به کردار پیل
همی برخروشد چو دریای نیل
❈۱۵❈
سپهبد بدو گفت بازآر هوش
نباید که باشی چنین در خروش
ستاره بدان جای روشن بود
(که پیش مه از میغ جوشن بود)
❈۱۶❈
به چشم کسی باشد آتش بلند
که از آب ناید برو بر گزند
چو من پای در زین کین آورم
به ابرو در از خشم چین آورم
❈۱۷❈
به دریا نهنگ (و) به هامون پلنگ
ندارند در پیش زخمم درنگ
بگفت این و پوشید ببر بیان
به رخش اندر آمد چو شیر ژیان
❈۱۸❈
ابا او زواره بیامد به هم
سواران زابل همه بیش و کم
چو برزوی را دید بر پشت اسب
خروشید بر سان آذرگشسب
❈۱۹❈
سر و پای او پهلوان بنگرید
به ایران وتوران چو او کس ندید
به جوشن بپوشید یال و برش
به خورشید تابان رسیده سرش
❈۲۰❈
چو دریای جوشان و چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو رستم ورا دید جوشان به دشت
ز بیمش جهان پهلوان خیره گشت
❈۲۱❈
چنین گفت با خویشتن پهلوان
کزین سان نخیزد ز توران جوان
رخ نامور گشت مانند کاه
زواره بدو گفت کای کینه خواه
❈۲۲❈
چرا پهلوان گشت خسته بدین
بدین ترک کآمد ز توران زمین
بدو گفت رستم هم ایدر بدار
درفش من و زابلی صد سوار
❈۲۳❈
یکی جامه و تن به آهن بپوش
دو چشمت به من دار و بگشای گوش
فرود آی از چرمه راهوار
درفش و سواران هم ایدر بدار
❈۲۴❈
به دیان که تا من کمر بسته ام
بسی لشکر ترک بشکسته ام
مرا ترس در دل نیامد زکس
ز ترکان همین مرد دیدیم و بس
❈۲۵❈
همانا که گردون مرا برکشید
ز بهر چنین روز می پرورید
اگر خود بدین گونه گردد سپهر
ازیدر برون ران و منمای چهر
❈۲۶❈
به راه بیابان سوی سیستان
بپرداز از ایران و کس را ممان
به دستان بگوی ای فروزنده گاه
نماند به کس تاج و تخت و کلاه
❈۲۷❈
بهشتی بدی گیتی از رنگ و بو
اگر مرگ و پیری نبودی دروی
سرم را به مردی به گردون کشید
وزان پس ز من خوارتر کس ندید
❈۲۸❈
چنین است کردار گردان سپهر
به یک دست کین و به یک دست مهر
چو بنمود کین زود مهر آورید
به نیک و بد هیچ (کس) ننگرید
❈۲۹❈
بگفت این و چون باد باره براند
ز ماهی همی خاک بر مه فشاند
چو آمد سپهبد زبان برگشاد
به برزوی شیراوژن آواز داد
❈۳۰❈
که ای ترک نام آور جنگ جوی
چه آری همی آب کینه به جوی
تو را جنگ مردان نیامد به پیش
که چندین بنازی به بازوی خویش
❈۳۱❈
چه جویی نبرد سواران کین
کز ایشان به بند است خاقان چین
چو بینی ز من دست برد نبرد
نداری تن خویشتن را به مرد
❈۳۲❈
به گرز گران گردنت بشکنم
به خم کمندت به خاک افکنم
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
❈۳۳❈
چه افتاد تا شد سپهبد به درد
که بی کینه از ما برآورد گرد
چو من با تو تندی نکردم به جنگ
به خیره چرا پیش سازی تو جنگ
❈۳۴❈
چرا غره گشتی بدین کتف و یال
نه گودرز و گیوی و نه پور زال
اگر آتشی تو، منم تند آب
نگیرد بر من فروغ تو تاب
❈۳۵❈
من اندک به سال و تو بسیار سال
اگر چند برزم به بازو و یال
مرا از تو آموخت باید خرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
❈۳۶❈
چو گفت این به زه بر نهادش کمان
به میدان در آمد چو شیر دمان
تهمتن برو نیز بگشاد شست
چو آشفته شیری و چون پیل مست
❈۳۷❈
دو زاغ کمان را نهاده به زه
سپهر و ستاره همی گفت: زه
بر آمد یکی ابر و بارانش تیر
دل مرد دانا شد از زخم پیر
❈۳۸❈
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
دو لشکر نظاره بدان هر دوان
چو از تیر و ترکش بپرداختند
به گرز گران گردن افراختند
❈۳۹❈
چو سندان و چون پتک آهنگران
سر نامداران و گرز گران
ز بس کوفتن گرز شد چون کمان
دل هر دو آمد به سیری ز جان
❈۴۰❈
ستادند یک دم ز پیکار باز
جهان را چنین است آیین و ساز
ز بهر فزونی و بیشی آز
پدر را ندانست فرزند باز
❈۴۱❈
گرفتند زان پس دوال کمر
همی زور کردند بر یکدگر
ز نیروی بازوی هر دو سوار
نبدشان دوال کمر پایدار
❈۴۲❈
بفرسود ناخن بپالود خون
ز مردی نیامد یکی زان نگون
گسسته شد از هر دو بند کمر
دگر باره آن هر دو پرخاشخر
❈۴۳❈
نهادند بر دسته گرز دست
چو شیران آشفته و پیل مست
یکی چون درختی زآهن به بار
یکی همچو اهریمن کینه دار
❈۴۴❈
بیازید بازوی، برزو دلیر
سپر بر سر آورد رستم چو شیر
بزد گرز بر تارک پور زال
درآمد سر گرز بر کتف و یال
❈۴۵❈
ز زخمش بشد هوش از پهلوان
تو گفتی ندارد به تن در روان
فروماند یک دست رستم ز کار
چنان کرد کان پهلوان سوار
❈۴۶❈
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره بر پهن دشت
چو برزو به رستم نگه کرد گفت
که چون تو نباشد به بازو و سفت
❈۴۷❈
به دشتی که چون تو بود نامدار
که را آرزو آیدش کارزار
تهمتن به چاره بیازید دست
بر آن نامور گرد خسرو پرست
❈۴۸❈
بپیچید از درد و از بیم جان
به برزوی گفت ای دلاور جوان
اگر چند هستیم ما جنگ جوی
چه کردند این بادپایان بگوی
❈۴۹❈
که گشتند از آورد بی زور و تاو
فرو مانده از کار مانند گاو
کجا نیز خورشید بالا گرفت
ز تابیدنش دشت گرما گرفت
❈۵۰❈
ز گرما دل ما طپیدن گرفت
ز جوشن همی خوی دویدن گرفت
تو زایدر برو تا به پرده سرای
که تا من همی بازگردم به جای
❈۵۱❈
ز پیکار یک دم همی دم زنیم
زمانی دو دیده به هم بر زنیم
بدان نیمه روز بار دگر
ببندیم بر جنگ جستن کمر
❈۵۲❈
به رستم چنین گفت کایدون کنیم
زمانی ز تن رنج بیرون کنیم
چو آید تو را آرزو جنگ من
بیا تا ببینی همی چنگ من
❈۵۳❈
بگفت این و آمد دوان همچو شیر
به نزدیک افراسیاب دلیر
زمین را ببوسید و اندر نهان
چنین گفت کای شهریار جهان
❈۵۴❈
هماورد من کیست این شیرمرد
که چون او ندیدم به دشت نبرد
چه نام است و از تخمه کیست اوی؟
نباشد همانا چنین جنگ جوی
❈۵۵❈
همانا که پیکان و نیزه هزار
زدم بر سر و اسب آن نامدار
نیامد مر او را ز من هیچ باک
چه پیکان تیرش چه یک مشت خاک
❈۵۶❈
به گرز و به تیغ و به بند و کمند
ورا آزمودم بر این هر سه بند
بسی آزمودم بدین دشت جنگ
بر آن سان که پر خاش جوید نهنگ
❈۵۷❈
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
دل من ز پیکار او شد دو نیم
ندانم که فرجام او چون بود
به میدان که را خاک پر خون بود
❈۵۸❈
بدو گفت افراسیاب آن زمان
که بنشین و بگشای بند از میان
به خوردن نهادند سرها همه
شبان و همان روز خورده رمه
❈۵۹❈
وزین روی رستم بیامد دوان
به نزدیک خسرو خلیده روان
سر و دست آزرده و روی زرد
پر از درد جان و لبان پر ز گرد
❈۶۰❈
شکسته روان پیش خسرو دوید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زواره بفرمود کآید برش
که او بود درنیک و بد یاورش
❈۶۱❈
بدو گفت بگشای بند مرا
ز فتراک خم کمند مرا
زواره بزد دست و بگشاد بند
ز هر گونه او را بسی داد پند
❈۶۲❈
دگر گفت با خسرو تاجور
که دیدم بسی مرد پرخاشخر
دریدم جگرگاه دیو سپید
به مردی نگشتم ز جان ناامید
❈۶۳❈
مرا جنگ کاموس و خاقان چین
به بازی شمردم به پیکار این
دو بهره ز توران ستورم بکند
نیامد از ایشان به رویم گزند
❈۶۴❈
نه گرزم برو کار کرد و نه تیغ
بترسم که ماهم درون شد به میغ
ز ایران ندانم و را هم نبرد
ازین جنگ جویان و مردان مرد
❈۶۵❈
چو در جنگ او بر من آید شکست
که یازد به پیکار با او دو دست
چو دریا بجوشد که کین آورد
همان آسمان بر زمین آورد
❈۶۶❈
کمانش نیارد کشیدن سپهر
به پیکان بدوزد همی روی مهر
به تک بگذرد اسبش از تند باد
همانا که از باد دارد نژاد
❈۶۷❈
بر آن کس بگرید زمانه به خون
که با او به میدان بود اندرون
فرامرز اگر بودی ایدر مگر
به پیکار با او ببستی کمر
❈۶۸❈
(مگر آورد پیش زخمش درنگ
اگر چند با او نتابد به جنگ)
ولیکن به هندوستان است اوی
به پیکار چیپال بنهاد روی
❈۶۹❈
ازایدر بدان جا دو ماه است راه
ندانم که چون گردد این چرخ و ماه
دو اسپه سوار ار شود پیش اوی
به دو ماه آید همی جنگ جوی
❈۷۰❈
مگر بخت برگشت از ایرانیان
که پیروز گشتند تورانیان
خروشی به ایران سپه در فتاد
چو گاه خزان در رزان تند باد
❈۷۱❈
چو خسرو ز رستم شنید این سخن
برو تازه شد درد و کین کهن
به گردان چنین گفت کای سروان
مدارید ازین ترک خسته، روان
❈۷۲❈
نگردد به جز کام ما روزگار
چنین است فرمان پروردگار
چه گویند، کاین گنبد تیزگرد
برآورد از لشکر ترک گرد
❈۷۳❈
از آن نامداران که من دیده ام
ز کردنگشان نیز بشنیده ام
شما زآن ندیدید صد یک به چشم
ز یک مرد چندین مگیرید خشم
❈۷۴❈
سپیده چو از کوه سر برزند
سپاه دو کشور به هم برزند
چو خورشید تابان برآید به گاه
بپوشد با من دو رخسار ماه
❈۷۵❈
همآورد برزو منم در نبرد
به نیزه برآرم ز بدخواه گرد
ببینیم تا این سپهر روان
زکین که دارد خلیده روان
❈۷۶❈
که باز آید از جنگ پیروز و شاد
بدو گفت گودرز کاین خود مباد
که ما زنده بر جا و شه جنگ جوی
چرا باید این لشکر و گفت وگوی
❈۷۷❈
اگر شاه با وی نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
تو را دل نباید بدین کار بست
به پرهیز از مرگ هرگز که رست
❈۷۸❈
که من چون برآید به چرخ آفتاب
به شمشیر و زوبین از افراسیاب
ز خون روی هامون چو جیحون کنم
دل و چشم او را پر از خون کنم
❈۷۹❈
ز یک تن که افزون شد این باک نیست
سرانجام مردم جز از خاک نیست
بباشد همه بودنی بی گمان
چنین بود تا بود چرخ روان
❈۸۰❈
چو خسرو ز گودرز بشنید این
بخندید از آن شهریار زمین
به گودرز برآفرین کرد و گیو
بر آن نامداران و گردان نیو
❈۸۱❈
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک رستم خلیده روان
ز گودرز و خسرو چو بشنید راز
به پیش برادر همه گفت باز
❈۸۲❈
که گودرز کشواد و خسرو به هم
چه گفتند با یکدگر بیش و کم
تهمتن چو بشنید یک سر سخن
بپیچید از درد مرد کهن
❈۸۳❈
بدو گفت مشنو ازین سان سخن
ره سیستان گیر و تندی مکن
عماری بیاور مرا در نشان
برو با سواران گردن کشان
❈۸۴❈
که من بی گمانم ازین جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
نماند به ایران همی برگ و بار
نه این لشکر نامور شهریار
❈۸۵❈
دریغ آن سر و تاج و شاه و سپاه
وزان نامور باگهر پیشگاه
تو بگزین یکی لشکر زابلی
زره دار با خنجر کابلی
❈۸۶❈
که تا من شوم سوی دستان سام
بخوانیم سیمرغ را از کنام
ببینیم که تا بر چه گردد سپهر
بدین نامور تابد از مهر مهر؟
❈۸۷❈
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک گردان روشن روان
که یک سر همه ساز راه آورید
سوی بارگاه سپهبد روید
❈۸۸❈
شما با تهمتن بسیجید راه
من ایدر بباشم به نزدیک شاه
چنین گفت با من جهان پهلوان
نتابم ز فرمان رستم روان
❈۸۹❈
نبینیم کآین لشکر جنگ جوی
چگونه به دشمن نمایند روی
خروشی برآمد ز ایرانیان
که تیره شد این بخت گند آوران
❈۹۰❈
به ناله همی بانگ برداشتند
درفش و سراپرده بگذاشتند
همی گفت هر یک که این انجمن
چنان اند بی تو چو بی مرد زن
❈۹۱❈
نماند ز ما یک تن اکنون به جای
کجا چون نباشد تهمتن به پای
نه ایران بماند نه شاه و نه پیل
ز خون دشت ایران شود رود نیل
❈۹۲❈
چو مرغیم بی تو به چنگال باز
شده دست دشمن به ما بر دراز
چو رستم ز ایرانیان این شنید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
❈۹۳❈
به ایرانیان گفت رستم به درد
سر آمد مرا روزگار نبرد
چه گویم چو فردا به دشت نبرد
به ابر اندر آرد هماورد گرد
❈۹۴❈
مرا جوید و من شکسته دو دست
نیارم به رخش تکاور نشست
به دندان گراز و به چنگال شیر
توانند بودن به پیکار چیر
❈۹۵❈
یلان هم به بازو بیازند چنگ
که بی دست هرگز نجستند جنگ
اگر دست بودی مرا کارگر
مرا ننگ بودی شدن چاره گر
❈۹۶❈
سپهبد به آورد و من چاره جوی
نکردم ز گردون چنین آرزوی
به گیتی مجوی ایچ فریادرس
به هر کار دیان تو را یار بس
❈۹۷❈
تهمتن درین بود و ایرانیان
به زاری گشاده سراسر زبان
که ناگه در آمد زواره چو شیر
به پیش اندرون نامدار دلیر
❈۹۸❈
چو آمد به نزد تهمتن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
پیام فرامرز یک یک بداد
جهان پهلوان گشت ازین مرد شاد
❈۹۹❈
بدو گفت رستم که اکنون کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
چنین گفت کای نامور پهلوان
جهاندار و پشت و پناه گوان
❈۱۰۰❈
به شبگیر نزدیک بانگ خروس
بیامد سپهبد خود و پیل و کوس
چنین گفت با من جهان جوی نو
که برخیز تازان از ایدر برو
❈۱۰۱❈
بدان تا ببینی همی روی شاه
همان نامور پهلوان سپاه
لب پهلوانان پر از خنده شد
تو گفتی که گردون ز سر بنده شد
❈۱۰۲❈
چنین است کردار کار جهان
نداند کسش آشکار و نهان
بدان گه که با تو بپیوست مهر
نهان کرد خواهد ز تو پاک چهر
❈۱۰۳❈
نجوید خردمند روشن روان
یکی کام ازین کوژپشت روان
چو نیمی گذشت از شب تیره راست
همی بانگ کوس جهان جوی خاست
❈۱۰۴❈
فرامرز نزدیک رستم رسید
جهان پهلوان را بر آن گونه دید
به کش کرد دست و زمین بوسه داد
نیایش کنان را زبان بر گشاد
❈۱۰۵❈
که دائم جهان پهلوان شاد باد
همه ساله از بخت پرداد باد
چه بازی نمودت سپهر بلند
ازین سان چرا گشته ای مستمند
❈۱۰۶❈
بدو گفت رستم کز آن سوی آب
یکی لشکر آورد افراسیاب
بدو اندرون نامداری دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر
❈۱۰۷❈
به بالا بلند و(به) بازو قوی
به رخساره ماه و به تن پهلوی
همانا که باشد کم ازتو به سال
ندانم به گیتی کس او را همال
❈۱۰۸❈
تو گفتی که سهراب یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالای سام و به پهنای تو
به پای و رکیب و به سیمای تو
❈۱۰۹❈
همی ننگ دارد به شمشیر جنگ
نگیرد به جز گرز دیگر به چنگ
چو دست آورد سوی پیکار تیر
جهان را کند همچو دریای قیر
❈۱۱۰❈
ازو بر من امروز آن بد رسید
که چشم کس اندر جهان آن ندید
ابا یکدگر چون برآویختیم
همی خون ز اسبان فرو ریختیم
❈۱۱۱❈
سرانجام دست مرا خسته کرد
تو گفتی که گردون مرا بسته کرد
اگر کوه بودی به پیشم درون
تو دانی که گشتی ز چنگم زبون
❈۱۱۲❈
کمرگاه او را گرفتم به چنگ
بدان سان که نخجیر گیرد پلنگ
نجنبید یک ذره از پشت زین
نیامد به ابروش در جنگ چین
❈۱۱۳❈
چو از بند او دست کردم رها
خروشی برآورد چون اژدها
برافراشت بازو به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
❈۱۱۴❈
سر و دست و یالم به هم درشکست
فروماند از زخم او هر دو دست
من از بیم بر سر گرفتم سپر
همی کوفت بر پشت و پهلو و بر
❈۱۱۵❈
به چاره بجستم زدست جوان
بدان تا بپیچم ز درد روان
به بیچارگی روی برگاشتم
به میدان ورا خوار بگذاشتم
❈۱۱۶❈
کنون چون تو اندر رسیدی مگر
جهاندار دیان پیروزگر
به ما بر ببخشود از مهر و داد
هما (ن) بخت گم بوده را باز داد
❈۱۱۷❈
کنون چون بر آرد سر از کوه شید
سیاهی شود همچو سیم سپید
شب تیره بگریزد از چنگ اوی
چو پیدا شود بر فلک رنگ اوی
❈۱۱۸❈
بفرمای تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
تو بگشای این جوشنت از میان
برت را بپوشان به ببر بیان
❈۱۱۹❈
همان نیزه و گرز سام سوار
ببر، کینه جوی از یل نامدار
چنان کن که از من نداندت باز
چنان چون بود مردم چاره ساز
❈۱۲۰❈
مگر دست یابی تو بر وی به جنگ
سر شاه ترکان در آری به ننگ
که گردون گردان مراد تو داد
تو باید که باشی از آورد شاد
❈۱۲۱❈
به گردون گردان رسد نام تو
چو فردا برآید ازو کام تو
کامنت ها