محمد کوسج:چنین گفت برزوی آن گه بدوی که ای نامور دلبر خوب روی
❈۱❈
چنین گفت برزوی آن گه بدوی
که ای نامور دلبر خوب روی
چگونه ست آن زن به دیدار و موی
چه می جوید امشب در ایوان اوی
❈۲❈
چو رامشگر آن درد برزوی دید
به چربی پس آن گه سخن گسترید
بدو گفت کای شاه آزادگان
چنین گفت بهرام بازارگان
❈۳❈
که بازارگان است این شهره زن
به بازارگانی سر انجمن
نکو روی و آزاده و تیز هوش
ورا نام شهروی گوهر فروش
❈۴❈
به بالا بلند است و زیبا به روی
ندیدم به گیتی چنین روی و موی
چنین گفت شویم به آمل بمرد
مرا و پسر را به زاری سپرد
❈۵❈
ندانم که شهرو نژاد از کجاست
همی آمدن سوی ایران چراست
چو بشنید برزو بلرزید سخت
بپژمرد مانند برگ درخت
❈۶❈
سپهبد ز دیده ببارید آب
همی ریخت بر خاک در خوشاب
ز اندیشه آن مرد، خسته روان
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
❈۷❈
چه بودت که گشتی ازین سان دژم
ز دیدار من گشت شادیت کم
چه بودت کزین سان فرورفته ای
بپژمرده روی و به دل تفته ای
❈۸❈
چه آمد نهیبت ز انگشتری
به من شاید ار گویی این داوری
گلی بودی از ناز و شادی به بار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
❈۹❈
نگویی که این ناله زار چیست
تو را در دل این درد از بهر کیست
بدو گفت برزو که ای شهره زن
سر بانوان، مهتر انجمن
❈۱۰❈
بترسم که چون بازگویم سخن
بد آید به روی تو ای نیک زن
زنان خود ندوزند لب را به بند
بگویند و از کس ندارند پند
❈۱۱❈
نشاید همی راز گفتن به زن
نباشد به گیتی زن رای زن
به پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی همی بازیابی به کوی
❈۱۲❈
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
مر این خسته دل را تو درمان کنی
به سوگند و پیمان ببندی تو دست
بر آن سان که آن را نشاید شکست
❈۱۳❈
(که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من)
چو بشنید زن گفت کای پهلوان
به گردنده گردون و مهر روان
❈۱۴❈
که گر بر سرم تیغ بارد سپهر
همه تیر و زوبین زند ماه و مهر
نگویم کسی را من این راز تو
به هر نیک و بد باشم انباز تو
❈۱۵❈
چو بشنید برزوی شد شادمان
برآن گشت خرم دل پهلوان
چنین گفت برزو که آن شهره زن
که انگشتریش آوریدی به من
❈۱۶❈
نه گوهر فروش است و بازارگان
بر این بوم ایران و آزادگان
ز بهر من آمد بدین جای بر
وگر نه نخواهد همی سیم و زر
❈۱۷❈
مرا گر ز ایدر رهایی بود
تو را در جهان پادشاهی بود
هم اکنون از ایدر برو باز جای
به نرمی همان راه بربط سرای
❈۱۸❈
زمانی بر آسای با شهره زن
چو خالی شود خانه از انجمن
بپرسش که ایدر مراد تو چیست
تو را انده و درد از بهر کیست
❈۱۹❈
همانا که برزوی را مادری
که روز و شب از درد پر آذری
اگر مادر نامداری بگوی
که تا اندرونت بوم راه جوی
❈۲۰❈
بیامد دوان نزد شهروی زن
به دیدار او شاد شد انجمن
بدو گفت بهرام گوهر فروش
که ای راحت جان و آرام و هوش
❈۲۱❈
زمانی دل نامور شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
خروشید رامشگر پهلوان
بدان سان که شد شادمان زو روان
❈۲۲❈
(چو بگذشت از شب یکی نیمه بیش
همان خواب زد بر سر و چشم نیش)
بخفتند بهرام و فرزند و زن
بدو گفت، رامشگر رای زن
❈۲۳❈
سبک پرده راز را بردرید
چو آواز برزو به شهرو رسید،
دلش گشت خرم از این راز او
به چاره بدانست آن ساز او
❈۲۴❈
بدو گفت کای زن تو را این که گفت
که آورد رازم برون از نهفت
کسی در جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست
❈۲۵❈
چه دانی که برزوی را مادرم
همی از پی او به هر کشورم
همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد
❈۲۶❈
اگر بازگویی به من این رواست
که جان من اندر دم اژدهاست
بگفت این و از دیده بارید خون
همی کرد ازدرد بر دل فسون
❈۲۷❈
بدو گفت رامشگر ای زن خموش
نباید که بهرام گوهر فروش
ازین راز ما هیچ آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
❈۲۸❈
مرا داد برزوی از تو خبر
فرستاد نزد توام نامور
چو انگشتری دید در دست من
مرا گفت بنمای ای شهره زن
❈۲۹❈
چو بستاد برزوی خیره بماند
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ببارید از دیده خون جگر
چنان نامور مرد پرخاشخر
❈۳۰❈
به دیان و دادار و چرخ بلند
به خورشید و شمشیر و گرز و کمند
که سر را نپیچم ز فرمان تو
نگردم پس از عهد و پیمان تو
❈۳۱❈
مرا گفت برخیز با رای و هوش
برو شاد تا خان گوهر فروش
بیاسای و بنشین و چیزی بزن
چو گردد پراکنده از انجمن
❈۳۲❈
پس آن گه ازو بازپرس این سخن
چو گوید همه حال سر تا به بن
همه راز او را بجوی از نخست
بدان گه که گردد تو را این درست
❈۳۳❈
بگویش که ما را چه آمد به روی
ازین خیره سر کوژ پرخاشجوی
کنون بازگردم بگویم بدوی
که آب مرادت روان شد به جوی
❈۳۴❈
شود شادمان پهلوان جهان
نبارد همی خون دل در نهان
بگفت این و از خانه آمد برون
همی رفت شادان بر رهنمون
❈۳۵❈
چو آمد بر او همه باز گفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
بدو گفت درمان این کار چیست
بدین درد ما را همی یار کیست
❈۳۶❈
برین بر چه سازم چه افسون کنم
که پای خود از بند بیرون کنم
مر او را که آرد به نزدیک من
که رخشان کند جان تاریک من
❈۳۷❈
بدو گفت رامشگر ای نامدار
بسازم تو را من بدین رای کار
یکی چاره سازم بدین کار من
از اندیشه و رای هشیار من
❈۳۸❈
بدان گه که سر برزند آفتاب
جهان گردد از وی در خوشاب
شوم نزد آن بانو بانوان
بسازیم تدبیر ما هر دوان
❈۳۹❈
بگویم که تا اسب آرد چهار
چنان چون بود در خور نامدار
سلاح گرانمایه و برگ راه
کمند دراز و درفش سیاه
❈۴۰❈
وزان پس بیایم بر پهلوان
بدان تا نباشی شکسته روان
وزان پس بسازیم تدبیر کار
مگر باز بینی رخ شهریار
❈۴۱❈
همه شب همی بود در گفت و گوی
خود و نامور مرد پرخاشجوی
چو خورشید پیدا شد از آسمان
ازو گشت روشن زمین و زمان
❈۴۲❈
دل مادر ازدرد گشته دو نیم
همه شب همی بود با ترس و بیم
بیامد ازآن خان گوهر فروش
ز بیم روان رفته زو صبر و هوش
❈۴۳❈
پر اندیشه بنشست خسته روان
همی گفت با داور آسمان
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز ما باد کوته بد بدگمان
❈۴۴❈
بیامد بر او زن چاره گر
بپرسید و او را گرفتش به بر
به شهرو چنین گفت کای نامور
همه شب به اندیشه ات، پر هنر،
❈۴۵❈
همی بود با درد و تیمار جفت
زاندیشه تا روز رخشان نخفت
فرستاد نزد توام نامور
بدان تا ببندم به چاره کمر
❈۴۶❈
همی با تو در کار یاور بوم
به هر ره که خواهیت رهبر بوم
کنون چاره کار برزو بساز
به گردون سر نامور بر فراز
❈۴۷❈
براندیش اکنون یکی رای زن
مرا ره نمای ای سر انجمن
چه سازی و درمان این کار چیست
در اندیشه با ما در این یار کیست
❈۴۸❈
بیاور ستور تکاور چهار
چنان چون بود در خور کارزار
یکی جوشن و خود و زرین سپر
یکی تیغ و ترگ و کمان و کمر
❈۴۹❈
کمندی ز ابریشم تابدار
یکی تیز سوهان همان آبدار
همی اسب از شهر بیرون بریم
همی ساز ره را به هامون بریم
❈۵۰❈
چو تو برگ ره کرده باشی تمام
شوم نزد آن پهلو خویش کام
برم نیز سوهان و خام کمند
گشایم سر و پای او را ز بند
❈۵۱❈
به چاره بر آرم به بام حصار
رهانمش از بند زال سوار
به راه بیابان به توران شویم
به نزدیک آن نامداران رویم
❈۵۲❈
به زاول بمانیم تیمار و درد
به پروین بر آریم از زال گرد
چو بشنید ازو این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من
❈۵۳❈
به یک هفته شد ساز راهش تمام
چو پردخته گشتند، هنگام شام
به ساییدن بند هشیار باش!
ز دشمن سرت را نگهدار باش
❈۵۴❈
چو شب تیره گردد به کردار تیر
ازین باره دز چو آیی به زیر
به راه سپهبد من استاده ام
دل و دیده را تیز بگشاده ام
❈۵۵❈
بدان تا تو آیی به نزدیک من
درفشان کنی جان تاریک من
ز دروازه شهر بیرون شویم
ز انبوه مردم به هامون شویم
❈۵۶❈
که شهروی از شهر بیرون شده ست
ز اندیشه جانش پر ازخون شده ست
همه ساز ره راست کرده ست اوی
به زاول نمانده ست خود رنگ و بوی
❈۵۷❈
چو بشنید برزوی شد شادمان
بسی آفرین خواند بر هر دوان
بزد دست وز پای بند گران
بسودش به سوهان آهنگران
❈۵۸❈
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا، نه تابنده ماه
هر آن کو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی
❈۵۹❈
که سر باز نشناخت از پای خویش
همه سر نهادند بر جای خویش
چو دانست برزو که شب تیره شد
نگهبان ز مستی به دل خیره شد
❈۶۰❈
به چاره بیامد ز ایوان به بام
به باره درون بست آن خم خام
ز باره به چاره در آمد به زیر
زمانی همی بود آنجای دیر
❈۶۱❈
سپهدار از هر سوی می بنگرید
کسی را در آن راه بی ره ندید
زن چاره گر دید پس پهلوان
بیامد به نزدیک او شادمان
❈۶۲❈
خروشی بر آمد از آن هر دوان
هم از چاره گر زن هم از پهلوان
برفتند هر دو به کردار باد
ز اندوه گیتی شده هر دو شاد
❈۶۳❈
چو نزدیک شهرو شدند هر دوان
جهان جوی برزوی با دلستان
چو شهرو ورا دید روشن روان
خروشید و آمد بر او دوان
❈۶۴❈
چنین گفت کای نامور هوشمند
چه آمد به رویت ز چرخ بلند
مرا باری از درد تو نیست خواب
ز انده شب و روز دیده پر آب
❈۶۵❈
به چاره بسازیم این کیمیا
فکندیم تن در دم اژدها
مگر باز بینی بر و بوم را
بمانی به خاک اختر شوم را
❈۶۶❈
چو برزو ورا دید بارید خون
به مادر چنین گفت کای رهنمون
بسی رنج دانم که برداشتی
همه راه دشوار بگذاشتی
❈۶۷❈
ندانی چه آمد از ایران به من
از آن لشکر شاه و آن انجمن
چه بازی نمودش سپهر روان
چه آمد به رویم ز پیر و جوان
❈۶۸❈
کنون این زمان جای گفتار نیست
به از رفتن ایدر دگر کار نیست
به مادر بفرمود تا در زمان
برون کرد از تن لباس زنان
❈۶۹❈
بر آیین مردان بپوشید تن
به بی ره برفتند پس هر سه تن
از ایران به توران نهادند روی
برفتند خرم دل و راه جوی
❈۷۰❈
سه روز و سه شب رفت برزو به راه
خود و مادر و نامور نیک خواه
به روز چهارم سپیده دمان
چو خورشید پیدا شد از آسمان
❈۷۱❈
نگه کرد برزو همی بنگرید
سوی راه ایران یکی گرد دید
کزو گشت هامون چو دریای قار
درآمد به جنبش زمین از سوار
❈۷۲❈
درفشی به پیش اندرون اژدها
پسش نامور شیر فرمانروا
جهان پهلوان رستم نامدار
ز تخم سر افراز سام سوار
❈۷۳❈
همه نامداران ایران به هم
چو گرگین و چون طوس و چون گژدهم
فریبرز کاوس و رهام راد
سر سروران قارن شیرزاد
❈۷۴❈
سپهبد بیاورد از ایران همه
همان شاه زاده همان یک تنه
هر آن کس که بود از سواران همه
که او چون شبان بود و گردان رمه
❈۷۵❈
بدان تا روانشان درخشان کند
در ایوان دستان گل افشان کند
سر سال نو هرمز فوردین
ببردی همه نامداران کین
❈۷۶❈
بدان روز هنگام آن بزم بود
اگر چند آن بزم با رزم بود
چو از دور برزوی آن گرد دید
که آمد درفش سپهبد پدید
❈۷۷❈
به شهرو چنین گفت کای هوشیار
به ما بر دگرگونه شد روزگار
همه رنج و تیمار تو باد گشت
چو رستم پدید آمد از پهن دشت
❈۷۸❈
نگه کن بدین نامور پهلوان
پس او سپاهی از ایرانیان
شما را از ایدر بباید شدن
به ره بر نباید همی دم زدن
❈۷۹❈
برفتند هر سو به بی راه و راه
بدان تا نبینند ایران سپاه
سه تن دید رستم که بر تافتند
به تیزی از آن راه بشتافتند
❈۸۰❈
چنان گفت کآن هر سه بی ره شدند
چو از ما و از لشکر آگه شدند
همانا سواران ترکان بدند
به نخجیر گوران و شیران بدند
❈۸۱❈
بدیدند ما را و بگریختند
به دام بلا در نیاویختند
به گرگین چنین گفت از ایدر بران
ببین تا کدام اند نام آوران
❈۸۲❈
اگر نامدارند و گر پهلوان
بیاور به نزد سپه شان دوان
تهمتن چو این گفت گرگین چو باد
روان شد ز نزد سپهدار شاد
❈۸۳❈
به گردن بر آورد گرز گران
همی تاخت تا پیش نام آوران
به کردار دریا دلش بر دمید
چو نزدیکی تند بالا رسید
❈۸۴❈
دو زن دید گرگین و گردی دلیر
کمندی به فتراک از چرم شیر
به آهن بپوشیده اسب و سوار
چو آشفته شیری گه کارزار
❈۸۵❈
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون باره چون پیل مست
به ایران نبد مرد همتای او
به بازو و دیدار و بالای او
❈۸۶❈
ندانست گرگین که آن مرد کیست
ستاده بر آن دشت از بهر چیست
خروشی بر آورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
❈۸۷❈
چه مردی و ایدر کجا آمدی
بدین راه بی ره چرا آمدی
چو دیدی درفش جهان پهلوان
چرا گشتی از بیم اندر نهان
❈۸۸❈
چو گرگین چنین گفت برزوی شیر
خروشید و آمد بر او دلیر
همانا ز جان گفت سیر آمدی
کزین سان به پیکار شیر آمدی
❈۸۹❈
به میدان کینه چو بینی مرا
ز گردان عالم گزینی مرا
چو بشنید گرگین برآورد جوش
بدو گفت کای مرد بازآر هوش
❈۹۰❈
مگر نام گرگین میلاد را
نداند سپهدار بیداد را
ز پیکان من شیر ترسان شود
پلنگ از کمندم هراسان شود
❈۹۱❈
از ایدر تو را نزد رستم برم
بدین بیهده گفت تو ننگرم
بدو گفت برزوی کای نامور
نگوید چنین مردم پر هنر
❈۹۲❈
به روزی که در تن نباشد روان
بگریند بر من همه دوده مان
به ده مرد چون تو مرا چون بری
بر اندیش آخر ازین داوری
❈۹۳❈
بگفت این سپهدار و برسان باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
خدنگی بر آورد از ترکشش
بزد بر بر و سینه ابر شش
❈۹۴❈
بیفتاد گرگین بر آن گرم خاک
همه دامن جوشنش گشته چاک
بینداخت از باد برزو کمند
سر و یال او اندر آمد به بند
❈۹۵❈
یکی تیغ زهر آب گون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بپیچید گرگین و زنهار خواست
ببخشید وی را چو پیکار خواست(؟)
❈۹۶❈
ستور سپهبد نگون کرد زین
همی رفت تا پیش مردان کین
نگه کرد رستم بدو خیره ماند
همی در نهان نام دیان بخواند
❈۹۷❈
چنین گفت کاری نو آمد به پیش
ندانم من این را همی کم و بیش
به سوی زواره همی بنگرید
کزین سان شگفتی به گیتی ندید
❈۹۸❈
از ایدر برو نزد آن نره شیر
ببین تا کدام است مرد دلیر
بپرسش که آن نامور مرد کیست
ز گردان و شیران ورا نام چیست
❈۹۹❈
اگر نامداری بودکینه جوی
به چربی بیاور به نزد من اوی
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
❈۱۰۰❈
سپهبد چو نزدیک برزو رسید
سواری ستاده بر آن دشت دید
تو گفتی نریمان یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
❈۱۰۱❈
به بالا بلند و به بازو قوی
میان چون کناغ و برش پهلوی
کمانی به بازو فکنده دلیر
تو گفتی که آشفته شد نره شیر
❈۱۰۲❈
دو زن دید بر ره خلیده روان
ستاده بر نامور پهلوان
سپهدار گرگین ببسته به بند
بپیچیده یالش به خم کمند
❈۱۰۳❈
زواره خروشید کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه مردی و نام نشان تو چیست؟
که زاینده را بر تو باید گریست
❈۱۰۴❈
ز رستم نداری همانا خبر
وزین نامداران پرخاشخر
زطوس سرافراز و گودرز گیو
ز فرهاد و رهام و گستهم نیو
❈۱۰۵❈
ازین نامور مرد بگشای بند
که پیچد ز بندش سپهر بلند
تو را من بخواهم ز گردان شاه
وزان نامداران ایران سپاه
❈۱۰۶❈
بدو گفت برزوی کای نامور
نه مرد فریب است پرخاشخر
همانا ندانی که من کیستم
بدین ساده دشت از پی چیستم
❈۱۰۷❈
به میدان مرا دیده ای روز رزم
که جنگ یلان بد مرا جای بزم
نه رستم ز روی است یا ز آهن است
و یا کوه البرز در جوشن است
❈۱۰۸❈
چه سنجد به جنگم همی تهمتن
نه طوس و فرامرز و آن انجمن
همان زخم بازو گوای من است
کمند و کمان رهنمای من است
❈۱۰۹❈
اگر سیر نامد ز پیکار من
نمایم بدو باز دیدار من
به چاره رهانید خود را ز بند
ز گرز گران و ز زخم کمند
❈۱۱۰❈
کنون اندرین دشت آوردگاه
کنم روز روشن بر و بر سیاه
همانا که ناید به پیکار من
نه اوی و نه گردی از آن انجمن
❈۱۱۱❈
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
زواره مر او را چو بشناختش
بپرسید از دور و بنواختش
❈۱۱۲❈
بدوگفت کای نامور پهلوان
چگونه بجستی ز بند گران؟
بیامد از آن پس به کردار باد
بر نامور رستم پاک زاد
❈۱۱۳❈
دل از بیم پر درد و رخساره زرد
بنالید پیش تهمتن ز درد
چو رستم ورا دید بی تاب و توش
نه در تن روان و نه در سرش هوش
❈۱۱۴❈
به دل گفت کاری نو آمد به ما
فتادیم اندر دم اژدها
بپرسید از آن نامور پهلوان
که چون است کردار چرخ روان
❈۱۱۵❈
زواره بدو گفت کای نامدار
بر آشفت با ما بد روزگار
رها شد سپهدار برزو ز بند
ندانم که چون گشت چرخ بلند
❈۱۱۶❈
همه بند و زندان تو کرد پست
رها گشت از بند چون پیل مست
سپهدار گرگین به زنهار اوست
همه رزم گند آوران کار اوست
❈۱۱۷❈
چو بشنید رستم بترسید سخت
به دل گفت مانا که برگشت بخت
بدو گفت چون جست این دیو زاد
کزین گونه هرگز نداریم یاد
❈۱۱۸❈
چه آمد به روی فرامرز ازوی
بدان نامداران پرخاشجوی
خروشی بر آمد ز ایرانیان
ببستند برکین برزو میان
❈۱۱۹❈
چنین گفت هر کس که این چون کنیم
که یال جهان جوی پر از خون کنیم
چنین گفت رستم به ایرانیان
که ای نامداران و آزادگان
❈۱۲۰❈
ببندید دامن به دامن درون
برانید از نامور جوی خون
نباید کز ایدر شود شادمان
به نزد سپهدار تورانیان
❈۱۲۱❈
اگر ما برین بر درنگ آوریم
همه نام نیکو به ننگ آوریم
چو رستم چنین گفت ایرانیان
همه بر گشادند یکسر زبان
❈۱۲۲❈
که پیش سپهبد همه بنده ایم
به فرمان و رایش سر افکنده ایم
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کاین ترک پرخاشخر،
❈۱۲۳❈
ازین دشت آورد بیرون شود
مگر کافسر ما پر از خون شود
چو بشنید رستم بیامد دوان
به نزدیک برزوی گرد جوان
❈۱۲۴❈
ز هامون بر آن تند بالا کشید
چو نزد سپهدار برزو رسید
جهان جوی را دید بر دشت جنگ
چو شیران آشفته بگشاده چنگ
❈۱۲۵❈
نهان کرده تن را به زیر زره
به ابرو درافکنده از کین گره
یکی باره در زیر او همچو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
❈۱۲۶❈
ز سام نریمانش نشناخت باز
بدان یال و دست و رکیب دراز
کمندی به فتراک بر شصت خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم
❈۱۲۷❈
بر آشفت بر دشت چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
بر آن تند بالا زمانی بماند
برو بر همی نام دیان بخواند
❈۱۲۸❈
دو زن دید با نامور نیزه دار
چو تابنده خورشید و خرم بهار
بر آن خاک افکنده گرگین نژند
ببسته دو دستش به خم کمند
❈۱۲۹❈
چنین گفت کاین نامداران که اند
برین دشت با او ز بهر چه اند
دلش گشت پر درد از اندوه و غم
از آن کار او گشت رستم دژم
❈۱۳۰❈
بپرسید از ایوان دستان سام
وزآن نامداران با جاه و کام
بدانست رامشگرش را ز دور
ز شادی همه ماتمش گشت سور
❈۱۳۱❈
بدو گفت رستم که ای شهره زن
چه کردی بدان بند و زندان من
چگونه رها گشت آن نامدار
کجا بود دستان سام سوار
❈۱۳۲❈
همانا فرامرز زنده نماند
زمانه دگر کس به جایش نشاند
دگر گفت کاین ماه رخساره کیست
ستاده برین دشت از بهر چیست
❈۱۳۳❈
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
که بادی همه ساله روشن روان
جهان جوی برزوی را مادر است
ز مهرش شب و روز پر آذر است
❈۱۳۴❈
به نیرنگ و افسون او شد رها
جهان جوی دژخیم نر اژدها
کامنت ها