محمد کوسج:چو بشنید برزوی آواز اوی بدو گفت کای پهلو کینه جوی
❈۱❈
چو بشنید برزوی آواز اوی
بدو گفت کای پهلو کینه جوی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
به میدان چاره درافکنده گوی
❈۲❈
حدیث زنان سخت ناخوش بود
نه آیین مردان سرکش بود
به نزدیک من آمدی تا زنان
سخن گوی همی با زنان
❈۳❈
همانا که به گشت دستت ز درد
که یار آمدت روزگار نبرد
کنون آمدی تا زنان پیش من
بدان جنگ دیدی کما بیش من
❈۴❈
به چاره ز آورد بگریختی
به دام بلا در نیاویختی
نیابی رهایی ز چنگال من
خود و نامداران این انجمن
❈۵❈
چنانت فرستم سوی سیستان
که بر تو بگریند همه دوستان
به پیکان بدوزم سپر بر برت
به گرز گران من بکوبم سرت
❈۶❈
ببینی کنون جنگ مردان مرد
نیاری دگر یاد دشت نبرد
ز خون سران دشت گلگون کنم
ببینی که آورد من چون کنم
❈۷❈
به ننگ آورم بر شده نام تو
بیارم به خاک اندرون کام تو
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
❈۸❈
بر آن دشت بفریفتت روزگار
که پیروز گشتی بدان کارزار
همانا که پیکار مازندران
همانا گرز و کوپال من با سران
❈۹❈
شنیدی که چون بود هر جایگاه
چه با نره دیوان توران سپاه
چو کاموس و فرطوس چو اشکبوس
که از بانگ ایشان بدرید کوس
❈۱۰❈
که خونشان به خاک اندر آمیختم
بدان گه که با کین بر آویختم
ندارند بالین جز از خاک و خشت
به مردی فلک باز دارم ز گشت
❈۱۱❈
نهیب من ار سوی جیحون شود
به جیحون درون آب چون خون شود
اگر چند در جنگ هستی دلیر
نیاری همی تاب ارغنده شیر
❈۱۲❈
بگفت این و از جای برکرد رخش
به میدان در آمد گو تاج بخش
یکی گرد تیره برانگیختند
همی خاک با خون بر آمیختند
❈۱۳❈
سرافراز نامی دو گرد دلیر
کز ایشان همی بیشه بگذاشت شیر
به چپ باز بردند هر دو عنان
به نیزه در آویخت بر هم دوان
❈۱۴❈
چنان نیزه بر نیزه بر ساختند
که از یکدگر باز نشناختند
چنان شد ز بس گرد آوردگاه
که شد روی خورشید رخشان سیاه
❈۱۵❈
ز زخم سواران و تاب عنان
ز سختی بپیچید بر هم سنان
دو نیزه چو خشخاش گشت از نهیب
یکی را نجنبید پای از رکیب
❈۱۶❈
ز یکدیگر ایشان بگشتند دور
پر از رنج باب و پر از درد پور
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی جاه و شادی گهی چاه و بند
❈۱۷❈
چو کردی تو بر دل ره آز باز
شود رنج گیتی به تو بر دراز
همان به کزو دست کوته کنی
روان را سوی روشنی ره کنی
❈۱۸❈
چو آسوده گشتند پیر و جوان
ز کینه همی تاختند هر دوان
به گردن بر آورده گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
❈۱۹❈
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
همی اسب گند آوران کس ندید
دل نامداران طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
❈۲۰❈
یکی همچو پیل و یکی همچو شیر
نگشتند هر دو ز پیکار سیر
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان
❈۲۱❈
همی گفت هر کس چنین کارزار
نداریم یاد اندرین روزگار
همانا نیارد سپهر روان
به مردی به میدان روشن روان(؟)
❈۲۲❈
زگاه منوچهر و سام سوار
بدین سان ندیده ست کس کارزار
ز سم ستوران زمین گشت پست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
❈۲۳❈
ز خم یلان گرز شد چو کمان
نیامد از آن دو یکی را زیان
ز یکدیگران روی برگاشتند
به بیچارگی دست بگذاشتند
❈۲۴❈
دل هر دو از بیم شد ناتوان
همان سالخورده همان نوجوان
بجوشید بر هر دو تن خون ز خشم
چو دو طاس خون کرده آن هر دو چشم
❈۲۵❈
سپهر از روش مانده و مهر و ماه
نیارست رفتن از آن کینه گاه
گسسته شد از تاب هر دو رکیب
دل هر دو از یکدگر پر نهیب
❈۲۶❈
به سستی رسید این از آن، آن از این
همی هر زمانی بیفزود کین
چو رستم دلیری برزو بدید
ز جان از نبردش به سیری رسید
❈۲۷❈
بدو گفت کای نامور پهلوان
نباشد چو تو گرد روشن روان
به دیان که بسیار دیدم نبرد
همان رزم و پیکار مردان مرد
❈۲۸❈
رسیدم به دیوان مازندران
به گردان توران و نام آوران
همان جنگ پیران و خاقان چین
گهار گهانی و گردان کین
❈۲۹❈
مرا سال افزود شد از چارصد
که روزی نیامد مرا پیش بد
ز چندین بزرگان که من دیده ام
بدین مایه کشور که گردیده ام
❈۳۰❈
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نبندد به گیتی چو تو کس کمر
ز خورشید اکنون هوا گرم گشت
بجوشید هامون و دریا و دشت
❈۳۱❈
بپالود از اسبان و از مرد خوی
نیارد نهادن برین خاک پی
به میدان نیاریم آورد چست
ز تابیدن مهر گشتیم سست
❈۳۲❈
بیابان و گرما و دیگر دوان
نماند یکی را به تن در روان
به خوردن تو را نیز باشد نیاز
اگر چند این رنج باشد دراز
❈۳۳❈
به نزدیک مادر یکی باز گرد
زمانی ابا او هم آواز گرد
بر آسای و بنشین و چیزی بخور
از آن پس چو از چرخ برگشت خور
❈۳۴❈
ببند از پی کینه جستن میان
ببینیم تا برکه گردد زمان
به مادر همان کرده ات باز گوی
زکینه همانا بپیچدت روی
❈۳۵❈
مگر مادرت روشنایی دهد
تو را با خودت آشنایی دهد
مگر رسته گردی ز چنگال من
نگیرند بر تو همی انجمن
❈۳۶❈
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون آید از میغ این ماه تو
وگر خوردنی نیست از ما ببر
که ما را نباشد ازین دردسر
❈۳۷❈
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
شگفت آیدم کار و کردار تو
که دیدم کنون جنگ و پیکار تو
❈۳۸❈
دریغ این دلیران و گردن کشان
دریغ آن سواران آهن کمان
که در دست تو بیهده کشته شد
روانشان به خون اندر آغشته شد
❈۳۹❈
روان را بدادند بر دست تو
به ماهی گراینده شد شست تو
به افسون و نیرنگشان کشته ای
روانشان به خون اندر آغشته ای
❈۴۰❈
دو بار آمدی جنگ را پیش من
چو دیدی به میدان کما بیش من،
به چاره ز من روی برگاشتی
مرا ابله و غرچه پنداشتی
❈۴۱❈
دگر راه گویی تنت خسته گشت
گریزی به نیرنگ ازین پهن دشت
چو در جنگ دندان من گشت تیز
گرفتی بر این چاره راه گریز
❈۴۲❈
بدان گفتم این تا نگویی که من
فریب تو خوردم بدین انجمن
فرامرز گویی نیامد هنوز
گمان گریز تو چاره ست نوز
❈۴۳❈
از ایدر برو پیش پرده سرای
چو رزم آرزو آیدت پیشم آی
به گردان بگو جنگ و پیکار من
کمین سواران و کردار من
❈۴۴❈
نه مردان بدند آنکه در جنگ تو
بدادند جان را به نیرنگ تو
بدان جای روباه ایمن بود
که بر گردن شیر آهن بود
❈۴۵❈
کسی گردد از رود جانش دو نیم
که از موج دریا ندیده ست بیم
ستاره بدان جای رخشان بود
که خورشید از چشم پنهان شود
❈۴۶❈
چو خورشید بر چرخ گیرد نشیب
به پایان رسد مر تو را این نهیب
ببینی ز من باز پیکار و جنگ
نبرد هژبر و خروش پلنگ
❈۴۷❈
چنانت فرستم بر زال باز
که دیگر به جنگت نیاید نیاز
بکوبم به گرز گران گردنت
ز خون سرخ گردد همه جوشنت
❈۴۸❈
چو بشنید رستم ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بیامد سپهدار ایران دوان
بر نامداران و گند آوران
❈۴۹❈
فرود آمد از رخش شیر ژیان
همه باز گفتش به ایرانیان
وز آن روی برزو به کردار شیر
بیامد به نزدیک مادر دلیر
❈۵۰❈
به مادر چنین گفت کای مهربان
ندیدی که چون بود گشت زمان
دگر باره این نامور پهلوان
به پیکار او چون ببستم میان،
❈۵۱❈
به چاره دگر باره از من بجست
چو دیدش که گشتم برو چیره دست
چنین گفت با من جهان پهلوان
چه باشی به توران شکسته روان
❈۵۲❈
بیا تا تو را پهلوانی دهم
به ایران تو را مرزبانی دهم
فریبد مرا تا به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
❈۵۳❈
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون شود
وز آن روی رستم به خوردن نشست
ابا پهلوانان خسرو پرست
❈۵۴❈
چنین گفت رستم که هرگز پلنگ
ندیدم که باشد چنین تیز چنگ
ز چندان سواران و نام آوران
فکندم به شمشیر کین شان سران
❈۵۵❈
بسی دیو شد کشته در دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ندیدم به مردی چنین یک سوار
نه در بخشش و گردش کارزار
❈۵۶❈
نه دیو و نه مردم نه ارغنده شیر
نباشد به میدان چو برزو دلیر
مرا خوار شد جنگ اکوان دیو
همان رزم گردان و مردان نیو
❈۵۷❈
به دیان که از جان بریدم امید
همی شرم دارم ز ریش سفید
بباید از ایدر شدن سوی زال
به آورد او چون ندارم همال
❈۵۸❈
چه گویند و درمان این کار چیست
بدین رزم او مر مرا یار کیست
درین رای بد پهلوان جهان
فروزنده تاج و تخت مهان
❈۵۹❈
یکی گرد پیدا شد از سیستان
از آن مرز گردان زاولستان
چو نزدیک آمد به دو نیم شد
دل پهلوانان پر از بیم شد
❈۶۰❈
یکی لشکر از گرد آمد برون
چو شیران چنگال شسته به خون
همه نیزه داران دستان سام
فرامرز در پیش گردان سام
❈۶۱❈
یکی شیر پیکر درفش از برش
به گردون گردان رسیده سرش
همی رفت بر سان ارغنده شیر
خود و نامداران زاول دلیر
❈۶۲❈
چو آمد به نزدیک رستم فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز
به کش کرده دست و سر افکنده پست
ستاده به پا نزد خسرو پرست
❈۶۳❈
بر آشفت رستم به آواز گفت
که با تو همانا خرد نیست جفت
سپهدار ترکان ز چنگت بجست
برآورده نامت همه کرد پست
❈۶۴❈
نگفتم تو را من که هشیار باش
ز دشمن سرت را نگهدار باش
نباید که این نامور نره شیر
گریزد ز چنگال مرد دلیر
❈۶۵❈
ندانستی او را نگه داشتن
خود و نامداران آن انجمن
سر نامور بود در دست تو
به حلقش درون مانده بد شست تو
❈۶۶❈
همی تازد اکنون ز زندان به دشت
تو گفتی ز ما باد بر وی گذشت(؟)
نیاید همی مرغ رفته به دام
چنین گفت ما را سپهدار سام
❈۶۷❈
جهان جوی برزو برین پهن دشت
به پیش وی اکنون که یارد گذشت
تو را شرم ناید که اکنون هزار
همی مرد آری پی یک سوار
❈۶۸❈
ازین پس نخواند تو را کس دلیر
چو از بند تو جست برزوی شیر
فرامرز گفت ای سر انجمن
سر سروران گرد لشکر شکن
❈۶۹❈
زنی آمد از شهر توران به هوش
به نزدیک بهرام گوهر فروش
بسی زر و گوهر زن چاره گر
بیاورد از بهر این نامور
❈۷۰❈
ز بند تو این بچه اژدها
به افسون و نیرنگ زن شد رها
به چاره رها کرد او را ز بند
نیامد ازین کار وی را گزند
❈۷۱❈
کنون هست در بند گوهر فروش
نهاده به فرمان رستم دو گوش
بدان تا چه فرمایدش پهلوان
اگر بخشدش گر ستاند روان
❈۷۲❈
بدو گفت رستم که بیهوده کس
نگوید چنین ناسزا هیچ کس
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفتش سرو موی جنگی پلنگ
❈۷۳❈
ببستش به خم کمند اندرون
سر و یال او گشت غرقه به خون
بزد تازیانه فزون از هزار
همه بر سر و یال آن نامدار
❈۷۴❈
بجست آنگهی گیو بر پای و گفت
که با پهلوانان خرد باد جفت
ازو بستد آن تازیانه به خشم
به رستم چنین گفت بگشای چشم
❈۷۵❈
نه هنگام خشم است ای پهلوان
چه داری بدین کار خسته روان
بگویند از بهر برزو که جست
سر و یال فرزند خود را شکست
❈۷۶❈
بیا تا بباشیم یک با دگر
بسازیم تدبیر این نامور
مگر نام او را به ننگ آوریم
به میدان کینش به چنگ آوریم
❈۷۷❈
درین بود کز دور گرگین چو باد
بیامد بر سر رستم و گیو شاد
بپرسید ازو پهلوان جهان
که رستی تو از بند آن پهلوان؟
❈۷۸❈
بدو گفت گرگین که آن شیر زن
که با پهلوان بود از آن انجمن
به من بر ببخشید و از وی بخواست
چنان چون بود مردم راد(و) راست
❈۷۹❈
وزان پس نشستند گردان به هم
همی رای زد هر کس از بیش و کم
به چاره گشادند یکسر سخن
همی هر کسی دیگر افکند بن
❈۸۰❈
بد یشان چنین گفت گرگین که بس
نسازند چاره برین گونه کس
یکی چاره دارم بدین کار من
ببینید این رای هشیار من
❈۸۱❈
ندارند با خود همی خوردنی
نه نوشیدنی و نه گستردنی
بفرمای خوالیگران را که خوان
بیارند، گنجور خود را بخوان
❈۸۲❈
بمالیم بر خوردنی ها شرنگ
فرستیم نزدیک آن تیز چنگ
اگر دست یارد به خوردن دراز
نیاید به میدان رزمش نیاز
❈۸۳❈
بر آن بر نهادند یکسر سخن
که گرگین میلاد افکند بن
سپهدار خوالیگرش را بخواند
ز هر گونه با او فراوان براند
❈۸۴❈
بیاورد هر گونه ای خوردنی
بدان تا نباشیم از آوردنی (؟)
چو بشنید خوالیگرش رفت زود
بیاورد از آن سان که فرموده بود
❈۸۵❈
ز هر چیز کانجا بد از خوردنی
به نزدیک آن پهلوان زمی،
زمرغ ز بریان وز نان نرم
بیاورد نزد سپهدار،گرم
❈۸۶❈
چو خوالیگرش نزد رستم نهاد
تهمتن ز نیرنگ او گشت شاد
برون کرد از آن پس سپهبد نگین
به ابرو بر آورد از خشم چین
❈۸۷❈
بکاوید زیر نگین پهلوان
شرنگ روان گیرکرده نهان
بر آورد پرخاشجوی نامور
بمالید بر خوردنی سر به سر
❈۸۸❈
بفرمود از آن پس به سالار خوان
که این را ببر نزد برزو دوان
چو برزو بدان خوردنی بنگرید
یکی گرد آمد ز ناگه پدید
❈۸۹❈
چو آن گرد آمد به نزدیک او
همی تیز شد رای باریک او
یکی گورخر دید کامد برون
سر و پای او غرقه گشته به خون
❈۹۰❈
بر و یال او سفته پیکان تیر
برش سرخ از خون و سینه چو شیر
به رفتار باد و به بالای کوه
به ماهی بر از زخم سمش ستوه
❈۹۱❈
به تیزی بر آن دشت بر وی گذشت
همه دشت از خون او لاله گشت
پس او دو سگ دید مانند شیر
پس سگ سواری چو شیر دلیر
❈۹۲❈
کمندی به بازو بر اسبی بلند
گشاده ز فتراک خم کمند
همی تاخت بر سان آذرگشسب
چو باد جهنده همی راند اسب
❈۹۳❈
سپاهی پس پشت او تازنان
چو آشفته شیران مازندران
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به گردنده گردون رسیده سرش
❈۹۴❈
سپاهی چو جوشنده دریای چین
سپهدار رویین سوار گزین
سر ویسگان پور پیران گرد
سر افراز شیران با دست برد
❈۹۵❈
هم آن گاه برزوی چون پیل مست
بر آن باره پیل پیکر نشست
برانگیخت از جای و شد تا زنان
به نخجیر بسته سپهبد میان
❈۹۶❈
دلاور بدان گور چون در رسید
بزد دست و گرز گران بر کشید
بزد گرز و پشتش به هم در شکست
به یک زخم شد گور بر جای پست
❈۹۷❈
به یک زخم او گشت با خاک راست
از آن دشت آورد فریاد خاست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
سر و دست و پایش همه کرد بند
❈۹۸❈
بر مادر آورد گرد دلیر
بیفکند پیشش چو نخجیر شیر
چو رویین به نزدیک برزو رسید
سپهدار ترکان بر آن دشت دید
❈۹۹❈
مر او را بدان جای بشناختش
فرود آمد از اسب و بنواختش
بدو گفت کای شیر برگشته روز
چگونه است کار تو در نیمروز
❈۱۰۰❈
به توران چنین است اکنون خبر
که رستم بریده ست از تنت سر
چگونه رها گشتی ازبند او
چه روز بد آوردی او را به روی
❈۱۰۱❈
رها چون شد از بند او پای تو
چگونه رسیدی بدین جای تو
چه کردی خود از چاره و کیمیا
چگونه شد از بند پایت رها
❈۱۰۲❈
که هر کس در بند او بسته ماند
دگر نامه زندگانی نخواند
مگر خفته بخت تو بیدار گشت
و یا بخت رستم چنین خوار گشت
❈۱۰۳❈
چنین گفت برزوی کای نامور
چنین بود فرمان پیروز گر
کسی را که دیان بود پاسبان
ز رستم نیاید مر او را زیان
❈۱۰۴❈
چو فرمان چنین بد ز دیان پاک
ز رستم نداریم بس ترس و باک
بگفت این از اسب آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
❈۱۰۵❈
بیاورد لشکر به نزدیک اوی
که رخشان شود جان تاریک اوی
نشستند آن گاه هر دو به هم
بگفتند هر گونه از بیش و کم
❈۱۰۶❈
ز کردار رامشگر و مادرش
ز بازارگانی و از گوهرش
همه یک به یک پیش رویین بگفت
چو بشنید رویین چو گل برشکفت
❈۱۰۷❈
به مادر چنین گفت آن گه جوان
بیارید آن هدیه پهلوان
کز آورد نخجیر بیگاه گشت
همان رفتن روز کوتاه گشت
❈۱۰۸❈
ز خاشاک آتش فراوان کنید
برو بر همه گور بریان کنید
بدو گفت رویین که ای نامدار
که آورد ازین سان برت، زینهار
❈۱۰۹❈
خورش ها ازین گونه بر پهن دشت
فلک با تو گویی که همراز گشت
به من بر بباید گشادنت راز
بگو تا که آورد پیشت فراز
❈۱۱۰❈
بدو گفت برزو که بشنو سخن
ز کردار گردنده چرخ کهن
(بدان گه که از رزم سیر آمدیم
ازین تند بالا به زیر آمدیم)
❈۱۱۱❈
چو برگشت از رزمگه پهلوان
چنین گفت از آن پس به سالار خوان
که هر گونه ای خوردنی پیش بر
به نزد سر افراز پیروز گر
❈۱۱۲❈
بیاورد خوالیگرش در زمان
وز آن پس به ره گور آمد دمان
نخوردیم ازین خوردنی هیچ کس
چنین بد که گفتیم نزد تو بس
❈۱۱۳❈
بدو گفت رویین که ای نامدار
بگویم تو را یک سخن گوش دار
همانا تو را سال بسیار نیست
اگر چند چون تو به پیکار نیست
❈۱۱۴❈
ندانی تو آیین و رسم جهان
نه افسون و نیرنگ ایرانیان
نباید که زهر از پی جنگ و کین
دهندت به خورد ای سرافراز چین
❈۱۱۵❈
بدان تا به آسانی از جنگ شیر
شود رسته ارغنده ببر دلیر
کامنت ها