محمد کوسج:بر آید به زاری روان از تنت نه آگه ازین راز پیراهنت
❈۱❈
بر آید به زاری روان از تنت
نه آگه ازین راز پیراهنت
نداند کسی در جهان راز تو
بر آورده گردد نهان نام تو
❈۲❈
چو برزو ز رویین گرد این شنید
به ژرفی پس و پشت او بنگرید
به دل گفت آری روا باشد این
ندانم چه آید به ما بر ازین
❈۳❈
کرا نایدش زندگانی به سر
نمیرد، گر از تن بر آری جگر
چو آمد زمانه به تنگی فراز
به چاره نگردد ز تو مرگ باز
❈۴❈
چنین بود تا بود گشت زمان
نباید که باشی شکسته روان
به تن بر ندردت شمشیر پوست
کجا تیغ بران به فرمان اوست
❈۵❈
به رویین چنین گفت پس نامجوی
چه سازیم تدبیر این بازگوی
بیازید رویین پیران دو چنگ
بر آن خوردنی ها به سان پلنگ
❈۶❈
یکی مرغ بریان از آن خوان پاک
به پیش سگ انداخت بر روی خاک
سگان چون بخوردند اندر زمان
به سیری رسیدند از آن پس ز جان
❈۷❈
فتادند بر خاک و پیچان شدند
از آن کار هر دو غریوان شدند
به رویین چنین گفت پس پهلوان
ز تو دور بادا بد بدگمان
❈۸❈
به ما بر ببخشود دیان پاک
نیامد سر نامداران به خاک
همه نام رستم ازین گشت پست
بشستند از خوان او هر دو دست
❈۹❈
بفرمود کز پیش برداشتند
به گردون همی نعره برداشتند
به مادر چنین گفت کای مهربان
نبینی تو کردار ایرانیان
❈۱۰❈
بر آتش بر افکن تو آن نره گور
که گشته ست دشمن ز نیرنگ کور
برافروخت آتش هم اندر زمان
بر آتش برافکند گور ژیان
❈۱۱❈
بیاورد نزد سر افراز شیر
نمک بر پراکند گرد دلیر
چو هر دو ز خوردن بپرداختند
دگرگونه آرایشی ساختند
❈۱۲❈
وزین روی گردان ایران به هوش
به آواز شیون نهاده دو گوش
چو رویین بدیدند کآمد برش
بدان راه بی راه با لشکرش
❈۱۳❈
چنین گفت رستم به ایرانیان
همانا سر آمد به ما بر زمان
ندانم سر انجام این کار چیست
که خواهان برین دشت بر ما گریست
❈۱۴❈
چو رویین به نزدیک برزو رسید
خود ونامداران بر او کشید
بدانند نیرنگ و دستان ما
رهاند ازین چاره برزوی را
❈۱۵❈
سرافراز رویین مر او را کنون
ز نیرنگ گرگین بود رهنمون
به گرگین چنین گفت رستم به خشم
به تیزی برو برگشاده دو چشم
❈۱۶❈
همه نام من گشت ازین کار ننگ
تو را خود همین است آیین جنگ
چنین گفت گرگین از آن پس بدوی
که ای نامور شیر پرخاشجوی
❈۱۷❈
نباشد به توران زمین رای و هوش
به آورد بینی از ایشان خروش
ز ترکان نباید که باشی دژم
ز پیکار زن، مرد گردد به غم؟
❈۱۸❈
چو خم داد بر چرخ خورشید پشت
شدش خوابگه زیر پهلو درشت
به رویین چنین گفت برزوی شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
❈۱۹❈
بفرمای تا اسب را زین کنند
سواران همه دل پر از کین کنند
بپوشند خفتان و جوشن به جنگ
بجویند پیکار جنگی پلنگ
❈۲۰❈
بیاورد خود و سپر مادرش
ببارید خون جگر بر برش
بزد دست برزو چو شیر ژیان
بپوشید جوشن هم اندر زمان
❈۲۱❈
به کین سپهبد ببسته کمر
به گردن درافکنده زرین سپر
یکی ترگ چینی گفت برزوی پس
به گیتی نمانده ست جاوید کس
❈۲۲❈
هر آن کو بزاید ببایدش مرد
کسی شخص زنده به مینو نبرد
من آن روز تن را نهادم به مرگ
کجا بسته گشتم به دربند ارگ
❈۲۳❈
کنون آن به آید بدین جایگاه
شوم کشته بر دشت آوردگاه
وگر زنده برگردم از جنگ باز
به ایران و توران شوم سرفراز
❈۲۴❈
برین گردش چرخ خرسند باش
جهان را درخت برومند برومند باش
بگفت این و آمد به میدان جنگ
گشاده به پیکار رستم دو چنگ
❈۲۵❈
به میدان چو رستم مر او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به ایرانیان گفت شیر دژم
کزین شیر شد جان من پر ز غم
❈۲۶❈
به صد چاره از دست این اژدها
به میدان کین یافتم زو رها
فرامرز را گفت ز آن پس پدر
که ای پهلوان زاده پر هنر
❈۲۷❈
دل اندر وفای زمانه مبند
که یکسان نگردد سپهر بلند
به نیک و بد چرخ خرسند باش
جهان را چو شاخ برومند باش
❈۲۸❈
مرا چرخ بسیار بازی نمود
چه گویم ز هر گونه بود آنچه بود
بسی دیو شد کشته در چنگ من
بسی رزم کوته شد از جنگ من
❈۲۹❈
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
همی بود ترسان ز من روز جنگ
اگر زخم گرزم رسیدی به کوه
ز کوپال من کوه گشتی ستوه
❈۳۰❈
سپهر روان از برم گشت چند
زمانی نبودم به دل مستمند
به پیکار این سیر گشتم ز جان
همی رفت خواهم بر او نوان
❈۳۱❈
اگر دست یابم برو روز کین
به خاکش در اندازم از پشت زین
وگر جز برین گونه گردد زمان
تو باره برانگیز و ایدر ممان
❈۳۲❈
برو تا زنان نزد دستان سام
بگویش که ای پهلو نیک نام
ندیدم کسی را سپهر روان
به گیتی بماندش همی جاودان
❈۳۳❈
به مردی من در زمانه نبود
به بالای من در فسانه نبود
به گیتی همی نامداری نماند
که منشور تیغ مرا بر نخواند
❈۳۴❈
به جز برزوی نامور پهلوان
کز آورد او بر سر آمد زمان
چو گشت این جهان جوی برکین سوار
به بازی شمارد همه کارزار
❈۳۵❈
همه جنگ و پیکار نام آوران
به رزمش به بازی شمردیم آن
کنون چون رسیدم زمانه فراز
به من دست بیداد بر شد دراز
❈۳۶❈
نباید که داری فغان و خروش
همیشه همی باش با رای و هوش
وزان پس بیامد به میدان جنگ
چو آشفته شیر و چو غران پلنگ
❈۳۷❈
بپوشید تن را به ببر بیان
به پیکار برزو ببسته میان
یکی گرزه گاو پیکر به دست
همی تاخت ماننده پیل مست
❈۳۸❈
کمندی به فتراک بر شصت خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار
❈۳۹❈
یکی ترگ چینی نهاده به سر
به گوهر بیاراسته سر به سر
بپوشیده بر رخش بر گستوان
به آهن سر و پای او بد نهان
❈۴۰❈
بیامد سپهبد به میدان کین
به ابرو در افکنده از خشم چین
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
چو رخش تکاور به میدان رسید
❈۴۱❈
به آواز گفت ای دلاور سوار
بر آسودی از گردش روزگار
هماوردت آمد بر آرای جنگ
چو آشفته شیران و جنگی پلنگ
❈۴۲❈
چو برزوی شیراوزن او را بدید
فغانش به گردون گردان رسید
به رستم چنین گفت کای پر خرد
از آزادگان این که کرده ست خود
❈۴۳❈
ز نام آوران کس نکرده ست این
چه گویند تو را مردم تیز بین
تو را چون سواران دل و شرم نیست
جهان را به نزدیکت آرزم نیست
❈۴۴❈
نترسیدی از ننگ و از نام بد
و یا سوی ایزد سرانجام بد
چه کردم به فرزند و به خویشان تو
به جز آنکه جستم ز زندان تو
❈۴۵❈
تو را شرم ناید ز ریش سفید
ز دیان همانا بریدی امید
ندانی اگر چند مانی دراز
به دیان همی گشت بایدت باز
❈۴۶❈
چو با من بسنده نبودی به جنگ
سوی چاره گشتی و نیرنگ و رنگ
کجا رفت آن زور بازوی تو
همان جنگ و پرخاش و نیروی تو
❈۴۷❈
دریغ آن به پروین شده نام تو
به خاک اندر آمد سرانجام تو
نگفتی که من شیر رویین تنم
سر اژدها را ز تن بر کنم
❈۴۸❈
نگفتی به نیرو فزونم ز پیل
به مردی در آیم ز دریای نیل
نهنگ از نهیبم گریزان شود
به دریا ز تیغم غریوان شود
❈۴۹❈
چو دیدم بدین گونه کردار تو
ندانم همی راست گفتار تو
مرا داشت دارای گیتی نگاه
ز بند و ز نیرنگ ایران سپاه
❈۵۰❈
مرا دیده بودی به روز نخست
دلت کینه من ز بهر چه جست
چرا چون به ره بر بدیدی مرا
نکردی همی دیده نادیده را
❈۵۱❈
به دیان که چون دیدمی از تو این
نبودی مرا با تو پرخاش و کین
چو من رفتمی سوی توران زمین
ندیدی ز من جز همه آفرین
❈۵۲❈
ندیدی مرا نیز هرگز به جنگ
هم از شرم دستان وز نام و ننگ
کنون چون بدیدم کردار تو
بگویم به توران همه کار تو
❈۵۳❈
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
ز ببر بیانت بسازم کفن
به خنجر سرت را ببرم ز تن
❈۵۴❈
ببندم دو دستت به خم کمند
به پیل سیاهت ببندم به بند
به توران فرستم به افراسیاب
به راه خراسان بر آن روی آب
❈۵۵❈
سر نامدارت ببرم زتن
به کام بزرگان آن انجمن
نماید به خاقان و شاهان تو را
بگرداندت گرد توران تو را
❈۵۶❈
چنان چون تو کردی به تورانیان
نمایم هم اکنون به ایرانیان
ولیکن نیارم به فرزند تو
به دستان سام و به پیوند تو
❈۵۷❈
نمانم که بادی بر ایشان جهد
همان نیز باژی بر ایشان نهد
که با من به شادی بد او روز و شب
به لابه گشادی سپهبد دو لب
❈۵۸❈
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
سر ترکش تیر را بر گشاد
یکی تیر برداشت بر سان باد
❈۵۹❈
برآن نامور تیر باران گرفت
همه دل پر از کین ایران گرفت
بپوشید روی هوا را به تیر
بپوشید پیکان او ماه و تیر
❈۶۰❈
سپر گشت از تیر او بهره ور
دل نامور گشت زیر و زبر
همه خود و خفتان دریدن گرفت
دل نامداران طپیدن گرفت
❈۶۱❈
فروریخت بر گستوان ها ز هم
یکی را نیامد همی پشت خم
بفرسود بازوی هر دو سوار
که یک تن نشد سیر از کارزار
❈۶۲❈
چو ترکش تهی شد ز پیکار اوی
بدان گونه نیرنگ و پیکار اوی(؟)
به گرز گران بر بیازید چنگ
به میدان درآمد به سان پلنگ
❈۶۳❈
زکینه دو بازو بر افراختند
دل از جان به یک ره بپرداختند
برآمد یکی آتش کارزار
ز کوپال گردان و تاب سوار
❈۶۴❈
ستاره به چرخ اندرون شد نهان
ز بیم سنان و ز گرز گران
چو سندان سر و ترگ و گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
❈۶۵❈
ز گرد ستوران آوردگاه
سیه شد همی روی خورشید و ماه
به ماهی رسیده نهیب سوار
فرو مانده گردنده گردون ز کار
❈۶۶❈
سر پهلوانان به گرد اندرون
ز هر سو همی رفت بر دشت خون
ز بازوی هر دو برافراشت ترگ
همی گرز بارید همچون تگرگ
❈۶۷❈
همی سست شد بازوی هر دوان
همی سالخورده همان نوجوان
همان ترگ از گرز پاره شده
ستاره بر ایشان نظاره شده
❈۶۸❈
فرو مانده بر جای اسبان ز تک
یکی را به تن در نجنبید رگ
ببارید از دیده هر دو خون
نیامد یکی ز آن دو از زین برون
❈۶۹❈
به سیری رسیدند هر دو از آن
چو آشفته شیران مازندران،
فکندند مر یکدگر را کمند
که آید یکی نامور زان به بند
❈۷۰❈
به خورشید نعره بر افراشتند
ز یکدیگران روی بر گاشتند
ز تاب سواران و شیران کین
چو دریا به جنبش درآمد زمین
❈۷۱❈
نهادند بر گردن اسب سر
به خم کمند اندرون یال و بر
همی زور کرد این بر آن، آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
❈۷۲❈
بماندند بر جای هر دو سوار
به نیروی گردان نبد پایدار(؟)
گسسته شد از تاب گردان کمند
یکی را نیامد از آن دو گزند
❈۷۳❈
جهان جوی را مادر از بیم جان
همی راند از دیده خون روان
همی گفت کای کردگار جهان
خداوند و دارنده آسمان
❈۷۴❈
ز دست سپهدار پیروزگر
نسوزی دلم را زمرگ پسر
ازین رزم او را رهایی دهی
ز تاریکی ش روشنایی دهی
❈۷۵❈
ستاده بر آن دشت برگرد و خاک
نیایش کنان پیش دیان پاک
همی گفت و می راند خون جگر
ز دیده بر آن روی از غم چو زر
❈۷۶❈
چو بگسست از زور هر دو کمند
چنین گفت برزوی کای هوشمند
بگیریم هر دو دوال کمر
برین دشت کینه یکی نامور(؟)
❈۷۷❈
ببینیم تا بر که گردد سپهر
به پیوند جان که یارد به مهر
مگر بخت خفته درآید زخواب
شود شاد و خرم دل افراسیاب
❈۷۸❈
بدو گفت رستم که ای نامدار
به دارنده دادار پروردگار
که هر چت بگویم بگویی تو راست
ندارم خود از تو دگر هیچ خواست
❈۷۹❈
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟
ز تخم که ای و نژاد تو چیست؟
همانا که تو خود ز توران نه ای
که (جز) بافرین بزرگان نه ای
❈۸۰❈
بدو گفت برزو که ای پهلوان
سخن گوی و دانا و چیره زبان
چه پرسی ازین بر شده نام من
ز تخم و نژاد و از آن انجمن
❈۸۱❈
به کینه تو را با نژادم چه کار
چه باید تو را خود ازین کارزار
اگر جنگ جویی منم جنگ جوی
به میدان کینه در آورده روی
❈۸۲❈
که گفته ست در رزم نام و نشان
نبوده ست آیین گردن کشان
بگفت این سر افراز پیروز بخت
گرفتش به کینه کمرگاه سخت
❈۸۳❈
هم آن پهلوان بند او را گرفت
زمانه از ایشان بمانده شگفت
گرفته به دو دست بند کمر
چو شیران آشفته بر یکدیگر
❈۸۴❈
ز بس کاین بر آن، آن برین زور کرد
دو گرد دلاور دو شیر نبرد
بپالود از ناخن هر دو خون
که یک تن نگشتند از ایشان نگون
❈۸۵❈
نجنبید بر زین یکی نامور
ز دیده بپالود خون جگر
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
همان خون ز ناخن دویدن گرفت
❈۸۶❈
دل نامداران ز کینه به درد
رخ پهلوانان از اندوه زرد
تو گفتی که پیل اند آهن جگر
بپیچیده خرطوم بر یکدگر
❈۸۷❈
به هامون پلنگ و به دریا نهنگ
نبودی به میدان ایشان درنگ
گرفته کمر بند پرخاشخر
نبودش ز نیروی رستم خبر
❈۸۸❈
ز بس تاب و نیروی شیر شکار
همی پاره شد بند هر دو سوار
نجنبید یک مرد بر پشت زین
نیامد به مردی یکی بر زمین
❈۸۹❈
ز یکدیگران دست برداشتند
به گردون همی نعره بفراشتند
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
❈۹۰❈
چه گوییم اکنون به آوردگاه
که گردد ازو تیره خورشید و ماه
چنین گفت رستم که ای نامدار
ندیدم به میدان چو تو یک سوار
❈۹۱❈
به ایران و توران و مازندران
به بربرستان و به هاماوران
ندانم به جز کشتی اکنون دگر
مگر یار باشند بدین ماه و خور
❈۹۲❈
به کشتی بکوشیم بر دست کین
همانا که افتد یکی بر زمین
ببینیم تا این سپهر دوان
که را بخشد امروز جان و روان
❈۹۳❈
بگفتند وز اسب هر دو سوار
به زیر آمدند همچو شیر شکار
ببستند هر دو کمرگاه سخت
بدان تا که را یاری آید ز بخت
❈۹۴❈
دل هر دو از غم شده سیل بار
از اندیشه و گردش روزگار
تهمتن چنین گفت با خویشتن
که گر من شوم کشته زین اهرمن
❈۹۵❈
به مردی شده نام من در جهان
میان کهان و میان مهان
چه گویند اکنون پس از مرگ من
چو بینند در خون سر و ترگ من
❈۹۶❈
که رستم جهان را به مردی گرفت
زمانه ز مردی او در شگفت
ز خم کمندش دل سروران
شده خون چو دیوان مازندران
❈۹۷❈
به دشتی که در جنگ شد کشته شیر
از آن پس نخواند مرا کس دلیر
شگفت آیدم از نهاد جهان
که چون آشکارا ندارد نهان
❈۹۸❈
برآرد یکی را به رخشنده ماه
ز گردونش آرد از آن پس به چاه
نه بر شادیش شاد باید بدن
نه در رنج او دل به غم آزدن
❈۹۹❈
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
نگه کن که چون مهره بازی کند
به ما بر چو گنجشک بازی کند
❈۱۰۰❈
فرو برد دامن به بند کمر
ز گردن برآورد زرین سپر
ستادند هر دو بر آن روی خاک
دل هر دوان گشته از بیم چاک
❈۱۰۱❈
هم از بهر نام و هم از بهر ننگ
ببستند اندر میان پالهنگ
چنین بود آیین آن روزگار
به هنگام رزم و گه کارزار
❈۱۰۲❈
نکردندی اسبان خود را رها
ز بیم بداندیش نراژدها
چو اسبان ببستند اندر کمر
گرفتند مر بازوی یکدگر
❈۱۰۳❈
تو گفتی دو شیرند پرخاشخر
برآویختند هر دو با یکدگر
و گر نه ز کینه دو پیل ژیان
ببستند بر جنگ جستن میان
❈۱۰۴❈
بگشتند یک دم به آوردگاه
همی خواستند یاری هور و ماه
سر و یال هر دو ز بس خشم و کین
تو گفتی همی راست شد بر زمین
❈۱۰۵❈
که را بخت برگشت مردی چه سود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود
کسی را که دیان کند نیک بخت
برو سهل گردد همه کار سخت
❈۱۰۶❈
بپالود خون از تن هر دو مرد
ز بس تاب گشته رخ هر دو زرد
خروشید رخش جهان پهلوان
بر اسب سپهدار گرد جوان
❈۱۰۷❈
ز رخش تهمتن بتابید روی
گریزان شد از پیش پرخاشجوی
بتابید از نامور مرد اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
❈۱۰۸❈
ز نیروی باره سرافراز مرد
به خاک اندر آمد به دشت نبرد
برو چیره شد رستم شیرزاد
برآورد بازو به کردار باد
❈۱۰۹❈
مر او را به بر در بیفشرد سخت
بیفکند او را چو شاخ درخت
برآورد و زد بر زمینش ز کین
تو گفتی بلرزید روی زمین
❈۱۱۰❈
چو شیری نشست از بر نامور
بدان تا ز کینه ببردش سر
برآورد خنجر به کین از میان
خروشید بر سان شیر ژیان
کامنت ها