محمد کوسج:چو طوس آمد از نزد گردان به در دل از درد پر کین و پر غم جگر
❈۱❈
چو طوس آمد از نزد گردان به در
دل از درد پر کین و پر غم جگر
همی رفت بر راه ایران زمین
سری پر ز باد و دلی پر زکین
❈۲❈
ز مستی نبودش خبر از جهان
همی راند بر راه و رسم مهان
سپهبد همی راند تا نیمروز
ز بزم سر افراز گیتی فروز
❈۳❈
چو آمد مر او را به خوردن نیاز
نگه کرد هر سو گو سرفراز
یکی گورخر پیش او بر گذشت
بر آن دامن رود بر پهن دشت
❈۴❈
بر انگیخت طوس دلاور سمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همی راند باره بر آن خاک گرم
برون رفت گور از نهیبش ز چرم
❈۵❈
ز سختی که می راند پر خاش جوی
در آمد ستور سپهبد به روی
بیفتاد طوس دلیر از برش
به خاک سیاه اندر آمد سرش
❈۶❈
هم آنجا که افتاد بر جا بخفت
عنانش در افتاد در یال و سفت
به بالای او بر ستاده ستور
بر آشفته با طوس بر بخت شور
❈۷❈
که را روز برگشت مردی چه سود
نبشته چنان بود و بود آنچه بود
همی خفت تا روز تاریک شد
برو بخت وارونه نزدیک شد
❈۸❈
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
بیفسرد جوشنش بر پهن دشت
بر آورد چشم و همی بنگرید
بر آن دشت جز خار چیزی ندید
❈۹❈
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
ز خواب اندر آمد سر خفته مرد
چنین گفت آیا چه شاید بدن
نباید بدین کار بر دم زدن
❈۱۰❈
چو بی دانشی زیر پای آوری
نباشد تو را با کسی داوری
ز هامون بر آمد به بالای زین
همی رفت بر راه ایران زمین
❈۱۱❈
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آمد همی بنگرید
یکی آتشی دید کرده ز دور
چه از بهر ماتم نه از بهر سور
❈۱۲❈
به دل گفت گویی از ایرانیان
پی من یکی آمد آن جا دوان
بر افروخت آتش بدان جا کنون
بدان تا بود مر مرا رهنمون
❈۱۳❈
همی راند باره چو آن جا رسید
یکی خیمه دیبای پیروزه دید
همه میخ و استون او سیم ناب
ز ابریشم خام آن را طناب
❈۱۴❈
یکی طشت زرین مرصع به در
همه خیمه گشته از آن طشت پر
یکی چنگ و بربط نهاده در وی
در و ماهرویی پر از رنگ و بوی
❈۱۵❈
چو سروی به بالا و دیدار ماه
نکردی زخوبی بگردون نگاه
چو طاوس پر رنگ و زیب و نگار
به رخسار همچون گل اندر بهار
❈۱۶❈
چنین گفت با دل که این زان کیست
برین جای این خیمه از بهر چیست
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود راه مردان مرد
❈۱۷❈
خداوند این خیمه بنمای روی
که را باشد این خیمه با من بگوی
چوبشنید سوسن بیامد به در
بدو گفت کای مهتر پر هنر
❈۱۸❈
فرود آی ازین اسب و بنشین یکی
بر آسای و دم زن یکی اندکی
چو بنشینی ایدر بگویم تو را
مراد دل اکنون بجویم تو را
❈۱۹❈
که من ایدراکنون رسیدم همی
به جز تو کسی را ندیدم همی
چو بشنید ازو طوس آمد به زیر
به خیمه درون رفت مانند شیر
❈۲۰❈
عنان تکاور گرفته به دست
بر افراز کرسی زرین نشست
به سوسن چنین گفت کای خوبروی
کجا رفت خواهی از ایدر بگوی
❈۲۱❈
چو بشنید سوسن بر آورد سر
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
به رامشگری چون من اندر جهان
نباشد میان کهان و مهان
❈۲۲❈
به ایران بدین سان به کردار آب
گریزانم از بیم افراسیاب
همه شادی او به من بود بیش
مرا داشت پیوسته چو جان خویش
❈۲۳❈
به من بر به زشتی گمان آمدش
ز گفتار بدگو نشان آمدش
مرا خواست کشتن گریزان شدم
ز توران بدین ره به ایران شدم
❈۲۴❈
من از بهر کیخسرو کینه جوی
ز توران به ایران نهادیم روی
کنون چون بدین جایگاه آمدم
زمانی بدین چشمه بر دم زدم
❈۲۵❈
کنون گر جهان پهلوان نام خویش
بگوید بیابد همی کام خویش
مرا رهنمونی کند سوی شاه
بدان نامور گاه شاه و سپاه
❈۲۶❈
چو بشنید طوس این سخن شاد گشت
ز اندیشه گفتی دل آزاد گشت
به دل گفت کاین را برم نزد شاه
فزاید مرا زین هم پایگاه
❈۲۷❈
ز زابلستان هدیه نو برم
بدان گه که چون نزد خسرو برم
بدو گفت کز خوردنی هیچ هست
بیاورد به نزد من ای چرب دست
❈۲۸❈
سبک سوسن از خوردنی هر چه بود
بیاور نزد سپهدار زود
سپهدار از آن خوردنی گشت شاد
چنین گفت کای گرد فرخ نژاد
❈۲۹❈
که گر هست جامی ز باده بیار
بدان تا نگردم ز غم سوگوار
چو بشنید سوسن از آن جای خویش
بجست و بیاورد جامی به پیش
❈۳۰❈
سر خیک بگشاد و لختی بخورد
به طوس دلیر آن گه آواز کرد
که بادی همه ساله پیروز و شاد
دل دشمنانت پر از درد باد
❈۳۱❈
بدو گفت طوس دلاور منم
ز پشت جهاندار نوذر منم
بیاور به نزدیک من جام می
که نوشم به یاد جهاندار کی
❈۳۲❈
سبک سوسن آن داروی هوش بر
در انداخت در جام می چاره گر
سپهدار از آن جام می گشت مست
سر نامور مرد بنهاد پست
❈۳۳❈
هم اندر زمان سوسن آواز داد
بدان نامور ترک پهلو نژاد
که این نامور پهلوان جهان
ندارد به تن در تو گویی روان
❈۳۴❈
ببندش به خم کمند اندرون
همی بر، به ره بر کشانش نگون
به در بند دز اندرون برش خوار
بیفکن در آن خانه اش سوکوار
❈۳۵❈
به خم کمندش دو بازو ببست
سپهبد بیفکند بر خاک پست
وز آن روی گودرز کشوادگان
بیامد به کردار شیر ژیان
❈۳۶❈
پس طوس نوذر همی راند اسب
به راه اندرون همچو آذر گشسب
دلی پر زکینه، سری پر ز باد
همی تاخت باره به کردار باد
❈۳۷❈
سپهبد ز هر سو همی بنگرید
ز طوس دلاور نشانی ندید
به راه و به بی راه باره براند
ز کردار او در شگفتی بماند
❈۳۸❈
چو خورشید از چرخ شد نا پدید
شب تیره بر روز دامن کشید
سراسیمه شد پور کشوادگان
ز مستی همی سر به کوهه زنان
❈۳۹❈
پی طوس گم کرده مرد دلیر
همی تاخت هر سوی بر سان شیر
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آنجای باره کشید
❈۴۰❈
چنین گفت با دل که این دیو زاد
بپرید ازین دشت بر سان باد
ز هامون بر آن خامه ریگ رفت
دل مرد از اندیشه در تن بتفت
❈۴۱❈
چو پاسی از آن تیره شب در گذشت
جهاندار گودرز بر روی دشت
یکی روشنایی ز دور او بدید
ز اندیشه زآن پس بدان جا کشید
❈۴۲❈
همی رفت بر سان باد دمان
از آن خامه ریگ زان سو دوان
چنین گفت با خود که طوس دلیر
شکاری گرفته ست بر سان شیر
❈۴۳❈
ز پیکان تیر آتشی بر فروخت
برو خار و خاشاک صحرا بسوخت
بر انگیخت باره به کردار باد
سپهدار از آن روشنی گشت شاد
❈۴۴❈
چو آمد به نزدیک خیمه فراز
بدو در همه رسم و آیین و ساز
کامنت ها