محمد کوسج:یکی خیمه ای دید آراسته چو گنج شهنشاه پر خواسته
❈۱❈
یکی خیمه ای دید آراسته
چو گنج شهنشاه پر خواسته
یکی ماهرویی فراز درش
به گوهر بیاراسته پیکرش
❈۲❈
چو گودرز کشواد ازین گونه دید
همی باره نزدیک خیمه کشید
چو گودرز نزدیک او شد فراز
چنین گفت با سوسن چاره ساز
❈۳❈
همی خیمه و طشت زرین که راست
خداوند این کرسی زر کجاست
چه نامی تو و نام این مرد چیست
نژادش کدام است و از شهر کیست
❈۴❈
چو بشنید سوسن ز خیمه برون
بیامد به کردار سیمین ستون
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
❈۵❈
فرودآی ازین اسب و دم زن یکی
بگویم ز هرگونه ای اندکی
به نیکی مگر رهنمایم بوی
چو از من همی داوری بشنوی
❈۶❈
چو بشنید گودرز کشوادگان
از آن دیو، گفتار آزادگان
فرود آمد از اسب بر سان باد
به خیمه در آمد سپهدار شاد
❈۷❈
چو آمد بر آن کرسی زر نشست
خروشید گودرز چون پیل مست
نگه کرد سوسن بدان فر و یال
بدان نامور مرد بسیار سال
❈۸❈
به بالا بلند و به کردار شیر
ندیدی کس او را ز پیکار سیر
یکی ترگ چینی نهاده به سر
چو خورشید رخشنده بود از گهر
❈۹❈
پر اندیشه گشتن دل از بیم اوی
بدو گفت کای شیر پرخاش جوی
ز گردن کشان مر تو را نام چیست؟
درین تیره شب مر تو را کام چیست؟
❈۱۰❈
بدو گفت گودرز کشوادگان
که ای شادی و کام آزادگان
منم پور کشواد گودرز راد
چو من گرد نامی زمادر نزاد
❈۱۱❈
پناه بزرگان و پشت کیان
بر آورد گه همچو شیر ژیان
به ایوان رستم یکی ماه شاد
ببودیم با پهلوانان راد
❈۱۲❈
همه نامداران ایران به هم
چو برزوی و چون طوس و چون گستهم
همی طوس بدمستی آغاز کرد
در جنگ و پیکار را باز کرد
❈۱۳❈
ز ایوان رستم بیامد به در
بر آشفت بر من همی کینه ور
جهان پهلوان پور دستان سام
مرا گفت کای پهلو نیک نام
❈۱۴❈
برو از پی طوس و باز آورش
میازار در ره به ناز آورش
کنون آمدم از پسش تازنان
ندیدم ازو هیچ جایی نشان
❈۱۵❈
کنون ای سر بانوان جهان
برین را بی ره چرایی نوان
کجا رفت خواهی ز ایدر بگوی
چه چیز است این خیمه و رنگ و بوی
❈۱۶❈
بدو گفت سوسن که ای پهلوان
که بادی همه ساله روشن روان
همان گفته را پیش او باز گفت
چوبشنید گودرز از آن بر شکفت
❈۱۷❈
بدو گفت مندیش و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
به ایوان به نزدیک شاه جهان
نباشد چو من هیچ کس از مهان
❈۱۸❈
به ایران بسازم تو را جایگاه
سرت را برآرم به خورشید و ماه
به خیمه درون هست از خوردنی
بیاور اگر هست آوردنی
❈۱۹❈
چو بشنید سوسن به کردار باد
بیامد سر سفره را بر گشاد
به پیش جان پهلوان مرغ و نان
بیاورد و بنهاد هم در زمان
❈۲۰❈
همی بود پیش سپهبد به پای
ز کردار خود بود لرزان به جای
چو از نان بپرداخت گرد دلیر
چنین گفت با چاره گر نره شیر
❈۲۱❈
بیاور همی باده خوش گوار
بنه یک زمان چنگ را بر کنار
سبک سوسن آن داروی هوش بر
بر آمیخت بامی همی چاره گر
❈۲۲❈
پس آن گه بدو داد جام نبید
سپهدار گودرز اندر کشید
بیفتاد و بر جای بیهوش گشت
ز سستی سر مرد بی توش گشت
❈۲۳❈
چو ترک آن چنان دید آمد دوان
ز کردار او گشته روشن روان
دو دست سپهدار ایران ببست
همه یال و پشتش به هم در شکست
❈۲۴❈
کشیدش بدان روی خاک سیاه
به بالا همی تاخت زان تیره راه
به دز اندرون برد و بفکند خوار
بر آمد ز شادی به بام حصار
کامنت ها