محمد کوسج:فرامرز کز پیش رستم برفت پی اسب گردان ایران گرفت
❈۱❈
فرامرز کز پیش رستم برفت
پی اسب گردان ایران گرفت
به کردار دریای کین بر دمید
همی راند تا نزد خیمه رسید
❈۲❈
نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت
که چشمش ز دیدار او خیره گشت
نشان پی اسب ایرانیان
بدان جایگه دید شیر ژیان
❈۳❈
چنین گفت با خود که این گرد چیست
چنین خیمه و جایگه آن کیست
فرو ماند بر جای و اندیشه کرد
ز کردار این گنبد لاجورد
❈۴❈
همان اسب بیژن خروشید سخت
بدانست بیژن که برخاست بخت
هم آواز اسب فرامرز شیر
بدانست خود پهلوان دلیر
❈۵❈
به آواز گفت ای گو پهلوان
نگه دار خود را ازین بدگمان
که بسته ست گردان به افسون و رنگ
به گردن در ایشان همی پالهنگ
❈۶❈
نباید که چون ما برین دشت کین
شوی بسته ای پهلوان زمین
فرامرز بشنید آواز اوی
بر او آشکارا شد آن راز اوی
❈۷❈
عنان را از آن جای برتافت زود
برانگیخت باره به کردار دود
کرانه گرفتش از آن جایگاه
همی کرد هر سوی در ره نگاه
❈۸❈
فرامرز چون یک زمان بنگرید
یکی دید کآمد بر آن سو پدید
سواری به کردار شیر ژیان
به آهن درون کرده تن را نهان
❈۹❈
به بالا چو کوه و به چهره چو خون
دو بازو بکردار ران هیون
فرامرز رستم چو او را بدید
سراپای آن ترک را بنگرید
❈۱۰❈
پر اندیشه شد زان گو نامور
بدانست نیرنگ آن چاره گر
به دل گفت تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
❈۱۱❈
به توران و ایران چنو مرد نیست
به مردی مر او را هماورد نیست
ندیدم من این را به توران زمین
نه از نامداران شنیدم چنین
❈۱۲❈
ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد
خردمندی آن جایگه پیشه کرد
برافراخت بازو به گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
❈۱۳❈
خروشی چو شیر ژیان برکشید
تو گفتی که دریا همی بر درید
چنین گفت با او سپهبد به خشم
چه داری ز ایرانیان کین و خشم
❈۱۴❈
ز نام آوران مر تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
ز توران به زاول به کین آمدی
به چاره به ایران زمین آمدی
❈۱۵❈
چو مار سیه را سر آید زمان
به پیش کشنده شود تا زنان
کنون یک زمان پای دار اندکی
نه بر دست انگشت باشد یکی
❈۱۶❈
به دستان گرفتی سپهدار گیو
همان پهلوانان و گردان نیو
چو ترک دلاور مر او را بدید
بدان گونه آوای او را شنید
❈۱۷❈
به دل گفت مانا که این جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
جهان پهلوان نامور رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
❈۱۸❈
وزان پس بدو گفت اگر نام خویش
بگویی بیابی ز من کام خویش
چه نامی و از تخمه کیستی؟
بدین سان خروشنده از چیستی؟
❈۱۹❈
چه پویی بدین دشت تیره به شب
ز بیم کمندم گشاده دو لب
بدان تا بدانم که بر دست من
که شد کشته زان نامدار انجمن
❈۲۰❈
چو بشنید ازین گونه گفتار اوی
بجوشید از کینه پرخاش جوی
چنین داد پاسخ ورا پهلوان
نباشد همی نام من در نهان
❈۲۱❈
منم شاخ آن پهلوانی درخت
جهان پهلوان رستم نیک بخت
فرامرز خواند مرا زال زر
سپهدار ایران گو نامور
❈۲۲❈
برین جایگه نام من مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
مرا مادر از بهر مرگ تو زاد
چنین دارم از گرد دستان به یاد
❈۲۳❈
ببینی به پیکار آهنگ من
به دشت نبرد اندرون جنگ من
بگفت این و زان به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
❈۲۴❈
چو دریای جوشان همی بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
سر ترکش تیر را بر گشاد
خدنگی بر آورد بر سان باد
❈۲۵❈
به زه بر بپیوست سوفار اوی
نشانه ورا چشم پرخاش جوی
درین بود کآمد پسش ناگهان
خروشی که کر شد دو گوش جهان
❈۲۶❈
فرامرز را گفت کای نامور
بمان تا ببینم من این چاره گر
چو بشنید آواز دستان سام
نکرد ایچ آهنگ او نیک نام
❈۲۷❈
چو زال سپهبد بیامد دمان
نگه کرد هر سوی روشن روان
سواری ستاده بر آن دشت دید
که گفتی که گردون بخواهد کشید
❈۲۸❈
فرامرز را دید در جنگ او
به میدان کینه هم آهنگ او
سر و پای آن نامور بنگرید
به ایران و توران چنو کس ندید
❈۲۹❈
به بالا بلند و به بازو قوی
همه سینه و یال او پهلوی
چو دستان نگه کرد در نام جوی
چنین گفت با خویشتن زان پس اوی
❈۳۰❈
نو آمد ز توران بدین مرز ما
نداند همی قیمت و ارز ما
ندیدیم هرگز ز تورانیان
به مردی بدین سان کمر بر میان
❈۳۱❈
فرامرز نه مرد میدان اوست
نه اندر خور زخم پیکان اوست
بترسم که در جنگ کشته شود
ازو روی هامون چو پشته شود
❈۳۲❈
همی پهلوانی زبان بر گشاد
فرامرز را گفت بر سان باد
عنان تکاور بپیچان ز کین
نباید که پی برنهی بر زمین
❈۳۳❈
برو نزد رستم همه بازگوی
که از بخت ما را چه آمد به روی
نه هنگام بزم است و جای شراب
که گیتی سیه کرد افراسیاب
❈۳۴❈
برآورد از ایران به چاره دمار
بر آورد گه چون نماندش سوار
(ز ترکان گزیده است مرد دلیر
که با او نتابد به آورد شیر )
❈۳۵❈
ندانم ورا در جهان هم نبرد
مگر نامور رستم شیر مرد
من اکنون به چاره به آوردگاه
بگردم ابا ترک ناورد خواه
❈۳۶❈
اگر چند شد کوژ بالای راست
توانم به آورد ازو کینه خواست
به هر راه با او ببندم میان
ببینیم تا برچه گردد زمان
❈۳۷❈
اگر یار باشد جهان آفرین
نمانم که پی بر نهد بر زمین
تو بر بند اکنون به زودی میان
همی تاز تا پیش شیر ژیان
❈۳۸❈
(فرامرز گفت ای گو نامدار
بترسم ز یزدان فیروز گر)
(دگر آنکه نام آوران جهان
گشایند بر من به نفرین زبان )
❈۳۹❈
که پیری بدین سان به چنگال شیر
رها کرد فرزند گرد دلیر
دگر نامور رستم شیردل
ز خونم کند خاک آورد گل
❈۴۰❈
تو پیری و من کهتر از تو به سال
اگر چند با فر و برزی و یال
بترسم که با او نتابی به جنگ
همه نام من بازگردد به ننگ
❈۴۱❈
چو بشنید دستان ازو این سخن
بدو گفت اندیشه زین سان مکن
بسی روز دیدم که بر سر گذشت
بسی جنگ کردم بدین پهن دشت
❈۴۲❈
ز دشمن بسی کام دل یافتم
به تیر و کمان موی بشکافتم
بهانه کنون بر زمانه نماند
به گیتی کسی جاودانه نماند
❈۴۳❈
گرم مرگ باشد بدین جایگاه
کجا زنده مانم بر افرازگاه
ز گیتی گر آید زمانه فراز
به مردی و دانش نگرددش باز
❈۴۴❈
نیارد تو را سرزنش کرد کس
چو فرمان من کار بندی و بس
تو را رفت باید سوی پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
❈۴۵❈
چو بشنید ازین سان فرامرز راد
برانگیخت باره به کردار باد
به ره بر نبودش زمانی درنگ
همی تاخت بر دشت همچون پلنگ
❈۴۶❈
چو ترک آن چنان دید آواز داد
که ای پیر سر پهلو نیک زاد
نترسی که آیی به میدان جنگ
خمیده ز پیری به کردار چنگ
❈۴۷❈
چرا پیش من آمدی کینه خواه
همانا شدی سیر از تاج و گاه
برو از پی آن که تا روزگار
سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)
❈۴۸❈
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نه رسم دانا بود
نباید که بر دست من روزگار
برآرد ز جان عزیزت دمار
❈۴۹❈
وگرنه دو دستت به خم کمند
ببندم به پشت ستور نوند
فرستم به نزدیک افراسیاب
از آن سوی جیحون به کردار آب
کامنت ها