محمد کوسج:وزین روی رستم چو شیر ژیان بیامد بر پیلسم در زمان
❈۱❈
وزین روی رستم چو شیر ژیان
بیامد بر پیلسم در زمان
به تندی برو تیر باران گرفت
کمند و کمان سواران گرفت
❈۲❈
چو پیکار او دید ترک دلیر
بدو گفت کای نامور نره شیر
مرا رزم گردان بدی بزمگاه
نترسم چو بینم چو تو صد سپاه
❈۳❈
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه از شاه و گردان ایران زمین
مپندار گر چرخ گردان شوی
به مردی چو سام نریمان شوی
❈۴❈
برین دشت گردی ز چنگم رها
نگیری دگر نزد خسرو بها
نگه کرد رستم به بالای اوی
برآن تیز گفتار پرخاش جوی
❈۵❈
ز چندان بزرگان و گردن کشان
به ایران و توران نبد ز آن نشان
کمانی به بازو و گرزی به دست
یکی باره در زیر چون پیل مست
❈۶❈
کمندی به فتراک او شست خم
نبودش ز رستم به دل هیچ غم
سپهدار ایران ز دیدار او
پر اندیشه شد دل از آن کار او
❈۷❈
بدو گفت رستم که نام تو چیست
به توران به تو بر که خواهد گریست
به نیرنگ و دستان این دیو زاد
سر نامور دادخواهی به باد
❈۸❈
کفن دوز بود آنکه جوشنت دوخت
بر این آتش کین روانت بسوخت
کنون گور تو کام شیران شده ست
همان خاک تو دشت ایران شده ست
❈۹❈
چو بینی ز من ساز و پیکار جنگ
نترسی به دریا ز غران نهنگ
بسی چون تو دیدم در آوردگاه
که از تیغشان خون چکیدی به ماه
❈۱۰❈
چو پیکار من بودشان آرزوی
زمانه بر ایشان شدی کینه جوی
چو بشنید ازو پیلسم این چنین
بر ابرو در افکند از خشم چین
❈۱۱❈
چنین داد پاسخ ورا پیلسم
براندیش ازین کینه بر بیش و کم
نه انگشت بر دست یکسان بود
که چرخ فریبنده گردان بود
❈۱۲❈
چنانت فرستم به نزدیک زال
که دیگر ننازی به کوپال و یال
به خم کمندت در آرم ز زین
ز خونت کنم سرخ روی زمین
❈۱۳❈
(فرستم از آن پس به دریای چین
به نزد سپهدار توران زمین )
به سر نه کلاه و برهنه به تن
نمایم بر آن نامدار انجمن
❈۱۴❈
که این است آن کو به توران زمین
همیشه کمر بسته از بهر کین
تو را پیش گردان از ایران ز پس
نماید به انگشت هر کس به کس
❈۱۵❈
بگفت این و گرز گران بر کشید
دو رخساره کرده زکین شنبلید
بزد بر سر نامور پهلوان
بر آن بد که از تن برآمدش جان
❈۱۶❈
نجنبید بر زین سرافراز مرد
از آن زخم بر وی نبد هیچ درد
برافراشت بازو به گرز گران
برآورد چو پتک آهنگران
❈۱۷❈
بزد بر سر ترگ ترک دلیر
جهان پهلوان رستم نره شیر
نجنبید بر زین گو نامجوی
نیاورد از زخم چین در بروی
❈۱۸❈
چو رستم بزد گرز و اندر گذشت
گمانش چنان بد که بر پهن دشت
شد از خون او سرخ روی زمین
به دل در نماندش همی مهر و کین
❈۱۹❈
دل هر دوان شد ز اندیشه خون
که نامد یکی ز آن دوان کس نگون
به گرز گران گردن افراشتند
همی نعره از چرخ بگذاشتند
❈۲۰❈
چو دریا ز کینه بر آشوفتند
به یکدیگر از بر همی کوفتند
یکی جنگ کردند بر سان شیر
نیامد یکی زآن دو از جنگ سیر
❈۲۱❈
همی باز گشتند از هم به درد
شده خیره از گنبد لاجورد
دل هردو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هردو دویدن گر فت
❈۲۲❈
چو از روز یک بهره اندر گذشت
یکی گرد پیدا شد از روی دشت
سپهدار دستان چو آن را بدید
که لشکر ازآن گرد آمد پدید
❈۲۳❈
بر انگیخت باره چو باد دمان
به گردن بر آورد گرز گران
فرامرز را دید کآمد دوان
خروشان و جوشان چو شیر ژیان
❈۲۴❈
ز ایران و زسیستان لشکری
بیاورد هرجا که بد مهتری
فراز آوریده سپه ده هزار
همه جنگ جوی از در کار زار
کامنت ها