محمد کوسج:چو بشنید زو پیلسم این سخن بپیچید از درد مرد کهن
❈۱❈
چو بشنید زو پیلسم این سخن
بپیچید از درد مرد کهن
نه بر کام ما بود امروز کار
ندانم چه دارد به دل روزگار
❈۲❈
بگفت این و برگاشت از وی عنان
بیامد دمان نزد تورانیان
چو آمد به نزدیک افراسیاب
ورا دید از دور دیده پرآب
❈۳❈
چنین گفت کای شاه سقلاب و چین
چرا داری از درد ابرو به چین
من امروز با رستم نامور
ز کینه به مردی ببستم کمر
❈۴❈
به پیکار و شمشیر و گرز گران
فروماند بازوی گندآوران
کنون چون شب تیره آمد پدید
به چاره سپهبد به لشکر کشید
❈۵❈
چو از کوه سر برزند آفتاب
من از بخت توران شه افراسیاب
کنم روز روشن برو بر سیاه
برآید ز ایرانیان کام شاه
❈۶❈
بدو گفت شاه ای جهان جوی مرد
نبینی که گردون گردان چه کرد
دو گرد دلاور بیامد به کین
بدین لشکر گشن و شیران چین
❈۷❈
همه لشکر ترک بر هم زدند
درفش و همان پیل من بستدند
به خاک اندرون پست شد زان سرم
به ننگ اندر آلوده شد گوهرم
❈۸❈
همان ترگ هومان و زرین سپر
ببردند گردان پیروز گر
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
برو تازه شد بیم و درد کهن
❈۹❈
چنین گفت با او دلاور نهنگ
ندارند گردان مگر رای جنگ
ز توران به ایران به جنگ آمدند
به کین دلاور نهنگ آمدند
❈۱۰❈
ببندید بر کینه جستن میان
مترسید از چاره بدگمان
که من چون برآرد سپهر آفتاب
به بخت جهاندار افراسیاب
❈۱۱❈
کنم روی هامون چو دریا ز خون
به کشتی گذارم که بیستون
سپهدار ترکان دلش گشت شاد
برآورد از دل یکی سرد باد
❈۱۲❈
بفرمود زان پس به سالارخوان
که پیش آور آزادگان را بخوان
طلایه بفرمود تا شد برون
سپهدارشان شیده رهنمون
❈۱۳❈
وزان روی رستم بیامد دمان
به نزدیک برزوی و دستان زکان
چو آمد سپهبد به خیمه فراز
سپهدار برزوی بردش نماز
❈۱۴❈
درفش سپهدار و آن پیل و تخت
بیاورد نزدیک آن نیک بخت
نگه کن بدین ترگ و زرین سپر
بدین پیل جنگی و این تخت زر
❈۱۵❈
همه داستان ها بدو باز گفت
نگه کرد رستم چو گل برشکفت
به دستان چنین گفت کای نامدار
به یزدان دادار و پروردگار
❈۱۶❈
که تا من ببستم به مردی میان
ندیدم برین گونه شیر ژیان
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
❈۱۷❈
دل شیر دارد کمین پلنگ
نباشد همی سیر از کین و جنگ
گرفتم کمرگاه گرد دلیر
بر آن سان که نخجیر بر دشت شیر
❈۱۸❈
ز نیروی من شد گسسته کمر
نجنبید بر زین گو نامور
ز جنگش به سیری رسیدم ز جان
ندانم که چون گشت خواهد زمان
❈۱۹❈
به برزو چنین گفت پس پهلوان
کز ایدر برو شاد و روشن روان
ز لشکر گزین کن سواری دویست
مزن دم، به ره بر زمانی مایست
❈۲۰❈
برون کن همی پای ایرانیان
ز بند سپهدار تورانیان
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
ببستش میان نامدار دلیر
❈۲۱❈
برون کرد لشکر بیامد دمان
خروشان و جوشان چو باد دمان(؟)
به ره بر طلایه مر او را بدید
بزد دست و گرز گران برکشید
❈۲۲❈
بیامد خروشان به نزدیک اوی
بدو گفت کای نامور کینه جوی
خروشان چه پویی برین تیره شب
به نعره همی برگشاده دو لب
❈۲۳❈
از ایدر کجا رفت خواهی بگوی
چنین گفت برزوی پرخاش جوی
ندانی همانا که من کیستم
برین جایگه از پی چیستم
❈۲۴❈
منم مایه جنگ برزوی شیر
نبیره جهان بخش گرد دلیر
ز کام نهنگان نترسم در آب
نه بر دشت از تیغ افراسیاب
❈۲۵❈
گرازان بدانم درین تیره شب
به شادی گشاده به ره بر دو لب
کز ایرانیان بند بیرون کنم
ز خون تو این خاک گلگون کنم
❈۲۶❈
چو بشنید شیده برآشفت سخت
که از ما به یک بار برگشت بخت
همی خاک یابی برین روی دشت
برین سان ز ما بخت وارونه گشت
❈۲۷❈
که هر چت بباید به ترکان کنی
همه دوده ها را به هم بر زنی
به دیان که بر پای دارد سپهر
به تابنده برجیس و ناهید و مهر
❈۲۸❈
که ترکان به دل برندارند جنگ
کزین سان برفتی تو بر دشت جنگ
نماندی که ایشان شدندی رها
وگر نیستی تو به جز اژدها
❈۲۹❈
مرا از شمار دگر کس مگیر
بگفت این و برداشت یک چوبه تیر
بزد بر بر باره پهلوان
تو گفتی نبودش به تن در روان
❈۳۰❈
بیفتاد ازو برزوی پیلتن
گشادند بازو بر او انجمن
پیاده همی پهلوان دلیر
سپر بر سر آورد مانند شیر
❈۳۱❈
به هر جایگه بر همی کرد جنگ
یکی گرزه گاو پیکر به چنگ
ز دشمن همی جست چون شیر راه
بر آن سان که رستم به آوردگاه
❈۳۲❈
بیامد یکی زان دلیران دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
به دستان بگفت آنکه بروز ز اسب
درافتاد وز تیر شیده بخست
❈۳۳❈
سپهد چو دریا ز کین بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
فرامرز را گفت کای نامدار
چه داری سپه را برآرای کار
❈۳۴❈
چو آگاه شد رستم نامور
بجوشید بر جای پیروزگر
که برزو ندارد به سر هیچ هوش
نگفتم مر او را به ره بر خموش
❈۳۵❈
به دستان چنین گفت کای پهلوان
از ایدر برو شاد و روشن روان
به جوشن بپوشان تن نامور
مگر کز تو گردد رها تیز سر
❈۳۶❈
ز شمشیرزن لشکری برگزین
همه از در جنگ و مردان کین
نباید که او را به چنگ آورند
برآورده نامش به ننگ آورند
❈۳۷❈
به پیکار با او کنون یار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
بیامد فرامرز و زال و سپاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
❈۳۸❈
بر آن بود دستان که او کشته شد
همان خاک با خونش آغشته شد
همه گفت زار ای دلیر و جوان
که چون تو نیارد سپهر روان
❈۳۹❈
چو دیدش پیاده بر آن دشت جنگ
خروشان و جوشان چو شیر و پلنگ
به هر سو همی رفت چون باد تیز
همی جست با جنگ جویان ستیز
❈۴۰❈
به پیکان و شمشیر و گرز گران
زمین کرده دریا کران تا کران
ز ترکان بر آن دشت گردی نماند
که منشور شمشیر او را نخواند
❈۴۱❈
به سیری رسیده ز جان سر به سر
چنین گفت پس شیده نامور
که چونین دلاور ز ایرانیان
نبندد به مردی کمر بر میان
❈۴۲❈
اگر این دلاور سوار آمدی
که ما را بدین دشت کار آمدی
به میدان کینه گه کارزار
چو رستم ورا بنده زیبد هزار
❈۴۳❈
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون بود
بدو گفت دستان سام سوار
که ای پیل جنگی و شیر شکار
❈۴۴❈
برآسای از جنگ و هشیار باش
همه ساله با بخت بیدار باش
بگیر این چمان باره ره نورد
برآور به پشتش ز بدخواه گرد
❈۴۵❈
پیاده نجویند گردان نبرد
ندانم از آیین مردان مرد
یکی بهره داند ز بی مایگی
دگر بهره داند ز دیوانگی
❈۴۶❈
به دیان دادار و روز سپید
که ببریده بودم ز جانت امید
چو برزو سپه دید کآمد برش
ز شادی به پروین برآمد سرش
❈۴۷❈
زهامون برآمد به بالای زین
برانگیخت باره دگر ره به کین
به دستان چنین گفت جنگ آورید
همه نام دشمن به ننگ آورید
❈۴۸❈
فرامرز و برزو و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
همی جنگ کردند تا گشت روز
پدید آمد از چرخ گیتی فروز
❈۴۹❈
سیاهی شب چون به پایان رسید
سپیده دم از کوه سر برکشید
سپاه شب تیره بر بست رخت
چو خورشید برشد به پیروزه تخت
❈۵۰❈
دو لشکر بماندند از کارزار
یکی را نبد اسب و بازو به کار
تبیره برآمد زهر دو سپاه
شد ازگرد خورشید رخشان سیاه
❈۵۱❈
به میدان کینه دو دیده پر آب
بیامد سپهدار افراسیاب
فرامرز و دستان و برزوی دید
که چون شیر هریک همی بردمید
❈۵۲❈
به برزو نگه کرد و اندیشه کرد
خرد را بدان جایگه پیشه کرد
به دل گفت کاین از من آمد نخست
که تخم بدی کشتم اکنون برست
❈۵۳❈
وگرنه که دانست کاین خود کجاست
در آن بوم شنگان ز بهر چه راست
چه گویم ز کردار چرخ بلند
کزو نیست بر جان من(جز) گزند
❈۵۴❈
به شیده چنین گفت کای نام جوی
چو روز آمد از جنگ برتاب روی
میانجی بیامد یکی پیش صف
به خوبی همی سود کف را به کف
❈۵۵❈
به بروز چنین گفت دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
برآسای از جنگ و از کارزار
ببینیم تا چون شود روزگار
❈۵۶❈
نگردد کس از ما به گرد حصار
نه زان نامداران توران دیار
بکوشیم در جنگ امروز باز
بدان تا که را دست گردد دراز
❈۵۷❈
برآن بر نهادند هر دو سخن
که دستان نام آور افگند بن
وزان پس برانگیخت برزوی اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
❈۵۸❈
فرامرز را گفت ایدر بمان
نگه کن بدین گردش آسمان
که تا من زمانی همی دم زنم
ز مستی دو دیده به هم بر زنم
❈۵۹❈
مر این خستگی ها ببندم یکی
برآساید از دردها اندکی
وز آنجا بیامد چو باد دمان
به نزدیک رستم خلیده روان
❈۶۰❈
وز آن سوی لهاک و فرشیدورد
بماندند بر دشت جنگ و نبرد
وزین سوی دستان سپه برکشید
شد از سم اسبان زمین ناپدید
❈۶۱❈
همه میمنه میسره راست کرد
بدان تا برآرد ز بد خواه گرد
چو افراسیاب دلیر آن بدید
که دستان بر آن گونه لشکر کشید
❈۶۲❈
به پیران ویسه چنین گفت شاه
بیارای بر دشت کینه سپاه
نبینی که دستان برآراست جنگ
به خون دلیران همی شست چنگ
❈۶۳❈
سپهدار پیران هم اندر زمان
برآراست لشکر چو باد دمان
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برافراشت آن اژدهای سیاه
❈۶۴❈
ببستند بر جنگ جستن میان
دلیران و گردان چو شیر ژیان
چو افراسیاب دلیر آن بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید
❈۶۵❈
کجا شد سرافراز یل پیلسم
یکی نشنود ناله گاودم
اگر نیستش او ز مستی گران
نترسد ز بیغاره سروران
❈۶۶❈
چو بشنید پیران بیامد دوان
شنیده همه بازگفتش روان
سپهبد برآشفت با شهریار
به ابرو درآورد چین نامدار
❈۶۷❈
به پیران چنین گفت کاین خشم چیست
همانا ندانی که آن مرد کیست
اگر مرد آن است که من دیده ام
امید از تن خویش ببریده ام
❈۶۸❈
به پیکار رستم مرا تاب نیست
شما را به دیده درون آب نیست
همه نام جویید و جنگ آورید
زمانی به پیشش درنگ آورید
کامنت ها