محمد کوسج:وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
❈۱❈
وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
کمانی به بازو و گرزی به دست
همی تاخت هر سوی چون پیل مست
❈۲❈
کمندی به فتراک بر شصت خم
دلی پر ز کینه سری پر ز غم
سراسیمه آمد به نزدیک شاه
چو دریای جوشان به دل کینه خواه
❈۳❈
وز آنجا بیامد به ایران سپاه
چو تندر خروشید ز ابر سیاه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که خواهم به میدان ازو کینه خواست
❈۴❈
به میدان بگردیم یک با دگر
به کینه ببندیم هر دو کمر
ببینیم تا بر که گردد زمان
همانا سرآید یکی را زمان
❈۵❈
همی گفت و می گشت بر پیش صف
ز کینه همی بر لب آورد کف
چو دستان مر او را بدان سان بدید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
❈۶❈
بیامد به نزدیک رستم چو باد
بدو گفت کای پهلو پاک زاد
هم آوردت آمد برآرای جنگ
که خواهد همی رستم تیزچنگ
❈۷❈
مرا سال نزدیک هفتصد رسید
که چشمم چنین نامداری ندید
ندانم که فرجام این کار چیست
همی بخت رخشنده خود یار کیست
❈۸❈
بترسم نباید که چرخ روان
نگردد به کام دل پهلوان
وز آن پس ز دیده ببارید آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
❈۹❈
چو رستم ز دستان شنید این سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت کاین ناله زار چیست
تو را با جهاندار پیکار چیست
❈۱۰❈
نبشته نگردد به سر بر دگر
به از تو نداند کس ای نامور
ز دیان مگر روی بر تافتی
که از کینه با دیو بشتافتی
❈۱۱❈
بمیرد هر آن کو ز مادر بزاد
نماند به گیتی کسی راد و شاد
به نیک و بد چرخ خرسند باش
همیشه مرا از در پند باش
❈۱۲❈
به برزو چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
به هر کار باید که در پیش شاه
میان بسته باشی چو من با سپاه
❈۱۳❈
نتابی سر از شهریار جهان
به فرمان او بسته داری میان
مرا سال افزون شد از چارصد
ندیدم به گیتی یکی روز بد
❈۱۴❈
کنون گر زمانه فراز آمده ست
به تو نوبت جنگ باز آمده ست
اگر کشته گردم به آوردگاه
نباید که پیچی سر از حکم شاه
❈۱۵❈
میان را ببند از پی کین من
خود و نامداران این انجمن
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
❈۱۶❈
بپوشید تن را به ببر بیان
برآورد بر زه دو زاغ کمان
کمندی ببسته به فتراک زین
به زین اندر آمد ز روی زمین
❈۱۷❈
به گردن برآورد گرز گران
دورویه نظاره برو بر سران
همی راند تا پیش آوردگاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
❈۱۸❈
درفشش ببردند با او به هم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
نگه کرد در وی همان پیلسم
ز دیده ببارید بر روی نم
❈۱۹❈
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سرافراز گردان روشن روان
به هنگام کین چو برخاستی
ز پیکار بر دل چه آراستی
❈۲۰❈
که من چون برآوردم از خواب سر
چنین کردم اندیشه ای نامور
که یالت بدوزم به پیکان تیر
کنم روز رخشنده بر زال قیر
❈۲۱❈
به گرز گران گردنت بشکنم
به زاولستان آتش اندر زنم
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
چنین گفت کای مرد شوریده بخت
❈۲۲❈
نیاید ز خرگور پیکار شیر
بخندد بر این گفته مرددلیر
چرا غره گشتی به بازوی خویش
بر این برز و بالای و نیروی خویش
❈۲۳❈
برآوردگه مرد چون تو هزار
گر آیند پیشم نبرده سوار
به دیان که چندان نمانم بر این
که در تک نهد رخش پی بر زمین
❈۲۴❈
به کردار افسانه از جنگ من
همانا شنیدی به هر انجمن
چه کردم به مازندران روز کین
که در بند بد شهریار زمین
❈۲۵❈
چو آید کسی را زمانه به سر
به پیکار با من ببندد کمر
شنیدی که کاموس جنگی چه دید
ز خم کمندم چو پیشم کشید
❈۲۶❈
تو را آن زمان کشت افراسیاب
که کشتی فکندی بر این روی آب
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به گفتار شیرین دو لب نرم کرد
❈۲۷❈
فریبنده گشتی به گفتار او
چه دانی تو نیرنگ و کردار او
بگرید به تو دوده و کشورت
نشیند به ماتم همی مادرت
❈۲۸❈
فریبنده پیران دهد تاج زر
کسی را که با من ببندد کمر
چو ایشان به دریای بیم اندرند
به چاره بکوشند تا بگذرند
❈۲۹❈
چو غرقه به هر شاخ یازند دست
که بر موج دریا نشاید نشست
تو را همچو الکوس و دیگر سران
بمانند در زیر گرز گران
❈۳۰❈
چو بینی به میدان تو کردار من
همی راست دانی تو گفتار من
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
به پاسخ نگر تا چه افکند بن
❈۳۱❈
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
بساید سپهرت گر از آهنی
ز گشت زمانه همی بشکنی
❈۳۲❈
بگفت این و زان پس به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد
به تندی بر او تیر باران گرفت
تو گفتی جهان باد و باران گرفت
❈۳۳❈
چو رستم چنان دید از پیلسم
کمان کیانی برآورد هم
دو ترکش ز پیکان بپرداختند
دل از کینه چون آب بگداختند
❈۳۴❈
سپرها به دست اندرون بیشه شد
دل نامداران پر اندیشه شد
دل پهلوانان شد از غم به درد
به مردی برآورد از مهر گرد
❈۳۵❈
به رستم چنین گفت پس پیلسم
که گردون ز تیر تو بودی به خم
تو گفتی که پیکان من روز جنگ
ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ
❈۳۶❈
همه خام بوده ست گفتار تو
چو دیدم برآورد کردار تو
چه یازی به چاره به هر سوی جنگ
چه داری به یاد از نبرد پلنگ
❈۳۷❈
بیاور که بینند تورانیان
همان نامداران ایرانیان
تو آنی که گفتی چو من نیست کس
به مردی کنم باد را در قفس
❈۳۸❈
پسنده ست گفتار و کردار خود
چه داری ز نیرنگ و گفتار خود
برآشفت رستم به سان پلنگ
ز کینه بیازید چون شیر چنگ
❈۳۹❈
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآمد خروشش به ابر بلند
دل پهلوان شد ازو پر ز خشم
بدو در نگه کرد رستم به چشم
❈۴۰❈
چو ترک آن چنان دید بر سان باد
کمندش ز فتراک زین برگشاد
بینداخت آن تاب داده کمند
بدان تا سر رستم آمده به بند
❈۴۱❈
ز یکدیگران روی برگاشتند
به پروین همی نعره برداشتند
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نجنبید یک مرد بر پشت زین
❈۴۲❈
چو زال آن چنان دید آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به پیش جهاندار بر خاک سر
نهاد و ببارید خون جگر
❈۴۳❈
نیایش کنان پیش دیان پاک
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
❈۴۴❈
تو دانی که رستم به پیش کیان
همی بسته دارد همیشه میان
مر او را بر این ترک پرخاشخر
بر این دشت گردانش پیروزگر
❈۴۵❈
وزین سو به میدان دو گرد دلیر
همی زو کردند بر سان شیر
ز بس تاب و نیروی هر دو سوار
کمند کیانی نبد پایدار
❈۴۶❈
گسسته شد آن تاب داده کمند
نیامد یکی را از آن دو گزند
دل هر دوان گشت از رزم سیر
به میدان کینه درون هر دو شیر
❈۴۷❈
فرو مانده بد هر دو گردان به جای
ندانست ایشان یکی سر ز پای
پر از خون دو دیده، پر از خاک سر
ز کینه گسسته دوال کمر
❈۴۸❈
ز یکدیگران بازگشتند به درد
دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد
ز جان سیری آمد تن هر دوان
همان سال خورده همان نوجوان
❈۴۹❈
ازین پس چنین گفت رستم بدوی
که ای نامور شیر پرخاش جوی
به میدان ببندیم هر دو کمر
به کشتی بکوشیم یک با دگر
❈۵۰❈
و گر ما نشینیم تا دیگران
نمایند مردی به گرز گران
چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم
که تا نام مردی به چنگ آوریم
❈۵۱❈
چو بشنید ازو این سخن پیلسم
دلش گشت از آن کار او پر ز غم
بر آن بر همی رفت بایست اوی
به میدان کینه درافکند گوی(؟)
❈۵۲❈
چنین گفت با رستم نامور
به کشتی ببندیم هر دو کمر
بگفت این و از باره به زیر
چو ارغنده ببر و چو درنده شیر
❈۵۳❈
به یک سو کشیدند ز آوردگاه
دورویه نظاره بر ایشان سپاه
جهان پهلوان رستم پاک زاد
جهان آفریننده را کرد یاد
❈۵۴❈
به کشتی گرفتن ببستش میان
سرافراز ایران و پشت کیان
همی کرد از داور پاک یاد
ز شاه سرافراز گردون نهاد
❈۵۵❈
که شاه و سپهبد مرا یاد باد
دل دشمنانش پر از داد باد
به دل بر نبودش ز بدخواه باک
همی گشت زال اندر آن تیره خاک
❈۵۶❈
جهان پهلوان رستم نره شیر
که هرگز نگشتی ز پیکار سیر
میان کیانی به کینه ببست
بر آن خاک تیره بزد هر دو دست
❈۵۷❈
به بند کمر برزده پالهنگ
به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ
بپیچیده از کینه هر دو به هم
هم آن نامور مرد و هم پیلسم
❈۵۸❈
دورویه نظاره بر آن هر دو تن
بدان تا که پوشد ز خفتان کفن
سپهر از روش باز مانده ز بیم
دل پیلسم گشته از غم دو نیم
❈۵۹❈
جهان جوی افراسیاب دلیر
بیامد به آوردگه همچو شیر
درفش سیاه اژدها پیکرش
برافراخته از فراز سرش
❈۶۰❈
بدان تا ببیند کز آن هر دوان
زمانه که را بر سر آرد زمان
تبیره خروشان ز هر دو گروه
دل نامداران ز غم شد ستوه
❈۶۱❈
چو رستم جهان را بر آن گونه دید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک شوریده بخت
که بر تو بگرید همی تاج و تخت
❈۶۲❈
به دل در نداری همی تاب جنگ
چه یازی به چاره به هر سوی چنگ
به میدان به هر سوی تازی ز بیم
تو گویی دلت گشت از غم دو نیم
❈۶۳❈
به گرز گران و به تیر و کمان
به زاولستانت کنم میهمان
نبینی دگر مرز سقلاب و روم
بزرگان و گردان آن مرز و بوم
❈۶۴❈
سپهدار ترکان ز چنگال شیر
همی جست از آواز مرد دلیر
گرازان و تازان برآوردگاه
جهان پهلوان رستم رزم خواه
❈۶۵❈
سپهدار رستم بر آن کار زار
به گردون برآورده سر نامدار
چو دریای جوشان برآورده جوش
به گردنده گردون رسانده خروش
❈۶۶❈
به یکدیگران بر بپیچیده سخت
به کردار پیچان دو شاخ درخت
دو بازوی هر دو به گرد کمر
چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر
❈۶۷❈
گرفته کمرگاه گردان به چنگ
چو شیران آشفته تیزچنگ
ز خون و ز خوی خاک آوردگاه
شد آغشته تا پشت ماهی و ماه
❈۶۸❈
ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم
دل هر دو در تن پر از کین و خشم
گسسته شد از زور گردان کمر
ز مردی نیفتاد یک نامور
❈۶۹❈
دل هر دو در بر طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
فروماند بازوی گندآوران
تو گفتی ندارند در تن روان
❈۷۰❈
نشستند از دور هر دو خموش
به آواز شیپور بنهاده گوش
زمانی به آسودگی دم زدند
ز دیده به رخسار بر نم زدند
❈۷۱❈
چو آسوده گشتند بار دگر
به کشتی گرفتن نهادند سر
سپهدار برزو بیامد دوان
به رستم چنین گفت کای پهلوان
❈۷۲❈
گران کن رکیب و سبک کن عنان
برو شادمان نزد ایرانیان
برآسای تا من ببندم میان
به کشتی گرفتن چو شیر ژیان
❈۷۳❈
به برزو چنین گفت پس نامدار
به هر کار یزدان مرا هست یار
بگفت این و آن گه چو شیر ژیان
بیامد به میدان کینه دمان
❈۷۴❈
چنین گفت با نامور پیلسم
بیا که تا بگردیم دیگر به هم
وزین روی پیران بیامد دوان
به آوردگه بر چو پیل دمان
❈۷۵❈
بدو گفت افراسیاب دلیر
ستاده ست در پیش صف همچو شیر
همی گوید ای نامور پهلوان
چو باز آیی از دشت روشن روان
❈۷۶❈
همه مرز ایران و توران تو راست
زمانه سراسر به فرمان تو راست
چو بشنید زو پیلسم گشت شاد
نیایشگری را زبان بر گشاد
❈۷۷❈
ز شادی ببستش کمر بر میان
در آمد به میدان کینه دمان
بر رستم آمد چو آشفته شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
❈۷۸❈
بیا تا ببینم کاین کوژپشت
همی با که گردد کینه درشت
بدو گفتم رستم که دل شاد دار
همه رنج بگذشته را باد دار
❈۷۹❈
بگفت این و آمد به نزدش فراز
جهان پهلوان رستم سر فراز
چو با اژدهای دمان شیر نر
به کشتی بر آویخت با نامور
❈۸۰❈
همی زور کرد این بر آن،آن بر این
نیامد ز مردی یکی بر زمین
که را بخت بد گشت همداستان
نباشد کسش نیز هم داستان (؟)
❈۸۱❈
به گیتی نگیرد کس او را به چیز
به نزد گرامی شودخوار نیز
زمانه چو آمد به تنگی فراز
نگردد به مردی و نیرنگ باز
❈۸۲❈
سپهدار ترکان چو برگشت بخت
بلرزید مانند شاخ درخت
تو گفتی که گردون دو دستش ببست
دل شاه ترکان ز کینه بخست
❈۸۳❈
بیازید رستم دو پایش به کین
به گردن بر آورد و زد بر زمین
نشست از بر سینه پیلسم
بر آمد خروشیدن گاودم
❈۸۴❈
ببستش به خم کمند اندرون
ببارید بد گوهر از دیده خون
بنالید (و) از درد دل ناله کرد
ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد
❈۸۵❈
به رخش اندر آمد سپهبد دوان
همی تاخت بر دشت روشن روان
چو آمد به نزدیک دستان سام
سپهدار برزوی فرخنده نام
❈۸۶❈
بیامد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ز دست جهان پهلوان بستدش
ز کینه همی بر زمین بر زدش
❈۸۷❈
که پهلو و پشتش به هم در شکست
سر کینه ور گشت با خاک پست
وز آنجا بیاورد او را به راه
بدان تا ببیند دورویه سپاه
کامنت ها