شمس مغربی:مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
❈۱❈
مرا از روی هر دلبر تجلی میکند رویش
نه از یکسوش می بینم که میبینم ز هر سویش
کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی
که اندر هر سر موئی نمیبینم بجز مویش
❈۲❈
ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم
که در چشمم نمییابد بغیر از چشم جادویش
فروغ نور رخسارش مرا شد رهنمون ورنه
کجا پی بردمی سویش ز تاریکی گیسویش
❈۳❈
از آن در ابروی خوبان نظر پیوسته میدارم
که در ابروی هر به رو نمیبینم جز ابرویش
بیاض روی دلجویش بصر را نور افزاید
سویدا میکند روشن سواد خال هندویش
❈۴❈
درختان جمله در رقصند و در وجدند و در حالت
مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش
به پیش مغربی هر ذرّه ای زان مغربی باشد
که از هر ذرّه خورشیدی نماید پرتو رویش
کامنت ها