شمس مغربی:ز چشم مست ساقی من خرابم نه آخر بیخود از جام شرابم
❈۱❈
ز چشم مست ساقی من خرابم
نه آخر بیخود از جام شرابم
از آن ساعت که دیدم جام رویش
چو مویش روز و شب در پیچ و تابم
❈۲❈
ندارم هیچ آرامی و خوابی
که چشم او ربود آرام و خوابم
گهی از ناله ام چون چرخ دولاب
که از سرگشتگی چون آسیابم
❈۳❈
بجای اشک خون میبارم از چشم
نمان اندر جگر چون هیچ تابم
مرا عشقت چنان گم کرد از من
که من خود را اگر جویم نیابم
❈۴❈
مرا عشق تو فانی کرد از من
چو دید از خود بغایت در عذابم
چنان باقی شدم اکنون بعشقت
که بی عشق تو چیزی در نیابم
❈۵❈
کنون از مغربی رستم بکلی
که از مشرق برآمد آفتابم
کامنت ها