شمس مغربی:گنج های بینهایت یافتم در کنج دل کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
❈۱❈
گنج های بینهایت یافتم در کنج دل
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
❈۲❈
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
❈۳❈
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
❈۴❈
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
کامنت ها