شمس مغربی:چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
❈۱❈
چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی
بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
رهیدم از شب دیجور نفس و ظلمت تن
ز عکس پرتو انوار آفتاب تجلی
❈۲❈
تنی چو طور و دلی چون کلیم میباید
که آورد بمیقات دوست تاب تجلی
از این حدیث چه کشته است حادث از حدسان
طهارتی نتوان یافت جز بآب تجلی
❈۳❈
چو شد خراب تجلی دلم طهارت یافت
خوشا عمارت آندل که شد خراب تجلی
نقاب ما و من از پیش دیدهام برخاست
چو رخ نمود مرا یار از نقاب تجلی
❈۴❈
دلا بمجلس رندان پاکباز درآ
ز دست ساقی باقی بخور شراب تجلی
شراب ناب تجلی رهاندت از خود
دلا مباش دمی بیشراب ناب تجلی
❈۵❈
ز مغربی نتوان یافت هیچ نام و نشان
از آنزمان که نهان گشته در قباب تجلی
کامنت ها