شمس مغربی:پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
❈۱❈
پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
❈۲❈
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی
دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود
خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی
❈۳❈
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی
ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی
انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی
❈۴❈
ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است
بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی
طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق
تا زمام اختیار خود بدست او دهی
❈۵❈
روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را
تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی
بعد از آن چون مغربی از راه و هرهرو فارغ است
رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی
❈۶❈
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی
ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی
ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی
سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی
❈۷❈
ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری
وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی
ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری
در چرخ چرائی و چرا بیخور و خوابی
❈۸❈
آن آب کدام است که از وی تو بخاری
وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی
ای یار چه در پرده نهان میشوی خود
چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی
❈۹❈
با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست
در آینه با عکس رخ خود متابی
چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست
سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی
کامنت ها