شمس مغربی:ای هر نفس تافته بر دل زتو نوری از سرّ توجان یافته هر لحظه سروری
❈۱❈
ای هر نفس تافته بر دل زتو نوری
از سرّ توجان یافته هر لحظه سروری
در سایه جان زآتش سودای تو سوزیست
آن نیست که خاص است ظهورت بظهوری
❈۲❈
تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید
ذرّات جهان را نبود هیچ ظهوری
در جنّت دیدار و تماشای جمالت
باشد ز قصور ار بوَدَم میل بحوری
❈۳❈
سرمست چنان است که از صحبت جانان
کاو را ز خود اندر دو جهان نیست شعوری
در خلوت پنهان دل از صحبت جانان
بیعالم عشقت نتوان یافت حضوری
❈۴❈
ایمغربی از ملک سلیمان چه زنی دم
چون نیست ترا حوصله دانش موری
کامنت ها