شمس مغربی:ور هزاران جام گوناگون شرابی بیش نیست گر چه بسیارند انجم آفتابی بیش نیست
❈۱❈
ور هزاران جام گوناگون شرابی بیش نیست
گر چه بسیارند انجم آفتابی بیش نیست
گرچه برخیزد ز آب بحر موج بی شوار
کثرت اندر موج باشد لیکن آبی بیش نیست
❈۲❈
چون خطایی کرد با خود گشت پیدا کاینات
علّت ایجاد عالم پس خطایی بیش نیست
یک سخن پرسید از خود در جهان جان و دل
جمله ارواح را زانرو جوابی بیش نیست
❈۳❈
گر چه بسیاری در ایمنی کتب کتب مرقوم گشت
جمله را خواندیم حرفت از کتابی بیش نیست
اینکه عالم را وجود آبروئی می نهی
در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست
❈۴❈
چیست عالم ایکه میپرسی نشان و نام او
بر محیط هستی مطلق حبابی بیش نیست
ایکه هستی تو اندر روی دلبر شد نقاب
برفکن از روی دلبر چون نقابی بیش نیست
❈۵❈
مغربی آمد حجاب راه جان مغربی
درگذر از روی چه آخر حجابی بیش نیست
کامنت ها