شمس مغربی:ساقی باقی که جانم مست اوست باده در داد کان بیرنگ و بوست
❈۱❈
ساقی باقی که جانم مست اوست
باده در داد کان بیرنگ و بوست
بی دهن جان باده را در کشید
کاو منزه از خم و جام و سبوست
❈۲❈
نور می در جان و در دل کار کرد
نار وی در استخوان و مغز و پوست
دیدم از مستی چو مستی را قفا
عالمی را بی قفا دیدم که روست
❈۳❈
چون حجاب ما یقین شد مرتفع
هردو عالم را بکل دیدم که اوست
مهر بکد آنرا که ذره خواندمی
بحر بود آنرا که می گفتم جوست
❈۴❈
زشت و نیکو می نمود اما نبود
هر کرا من گفتمی زشت و نکوست
هر کرا دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش چو دیدم بود دوست
❈۵❈
مغربی چون اختلافی نیست هیچ
رو زبان درکش چه جای گفتگوست
کامنت ها