شمس مغربی:از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت
❈۱❈
از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت
از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت
گفتمش چون قمری گفت بگو چون قمرم
چونکه بر سرو روانی قمری نتوان یافت
❈۲❈
گفتمش ماه و خوری گفت که بر چرخ چنین
سرو قد زهره جبین ماه خوری نتوان یافت
از سر زلف وی اخبار دلم پرسیدم
گفت از گمشده تو خبری نتوان یافت
❈۳❈
تا شده همچو نسیم سحری بی سر و پای
سحری بر سر کویش گذری نتوان یافت
نیست خالی نفسی روی تو از جلوه گری
همچو رویت بجهان جلوه گری نتوات یافت
❈۴❈
گفته بودی که تو بر ما دگری بگزیدی
چون گزینم که بحسنت دگری نتوان یافت
بهر تیر غم عشقش سپری میجستم
گفت جانا که به از من سپری نتوان یافت
❈۵❈
مغربی آینه سان تا نشوی پاک و لطیف
سوی خو هیچ ز خوبان نظری نتوان یافت
کامنت ها