شمس مغربی:صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
❈۱❈
صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد
بهر رخت ز مشرق آدم پدید شد
پوشیده بود روی تو در زیر موی تو
چون بازگشت موی تو از هم پدید شد
❈۲❈
جان جهان که در خم زلف نو بد نهان
زلف ترا بهر شکن و خم پدید شد
بر ملک نیستی لب لعلت سحرگهی
یکدم دمید و عالم از آندم پدید شد
❈۳❈
مجروح نیش غمزه مرد افکن ترا
هم از لب چه نوش تو مرهم پدید شد
برهر دلی که گشت جمال تو جلوه گر
در وی هزار نقش دمادم پدید شد
❈۴❈
تا شد یقین که شادیت اندر غم دلست
دل را هزار خرّمی از غم پدید شد
خورشید آسمان ولایت ظهور یافت
تا مغربی ز عالم مغرب پدید شد
کامنت ها