شمس مغربی:دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
❈۱❈
دلی نداشتم آنهم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد
به نیم غمزه روان چه من هزار بود
بیک کرشمه دل همچو من هزار ببرد
❈۲❈
هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
که تا بنقش دل از دستم آن نگار ببرد
بیادگار دلی داشتم از حضرت دوست
ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد
❈۳❈
دلم که آینه روی دوست داشت غبار
صفای چهره او از دلم غبار ببرد
چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت
چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد
❈۴❈
اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت
ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد
بهوش بودم یا اختیار در همه کار
زمن بعشوه گری هوش و اختیار ببرد
❈۵❈
کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش
چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد
چو آمد او بمیان رفت مغربی زمیان
چو او بکار درآمد مرا ز کار ببرد
کامنت ها