شمس مغربی:چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد
❈۱❈
چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد
بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد
شیرین لب او تا که به گفتار درآمد
عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد
❈۲❈
چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت
آمد به تماشای جهان جمله جهان شد
هر نقش که او خاست بر آن نقش برآمد
پوشید همان نقش و بدان نقش عیان شد
❈۳❈
هم کثرت خود گشت درو واحد خود دید
هم عین همین آمد و هم عین همان شد
جائی همه اسم آمد و جایی همگی رسم
جائی همه جسم آمد و جائی همه جان شد
❈۴❈
هم پرده برانداخت ز رخ کرد تجلّی
هم پرده خود گشت و پس پرده نهان شد
ای مغربی آن یار که بی نام و نشان بود
از پرده برون آمد و با نام و نشان شد
کامنت ها