شمس مغربی:می حدیثی از لب ساقی روایت می کند باده از سرمستی چشمش حکایت میکند
❈۱❈
می حدیثی از لب ساقی روایت می کند
باده از سرمستی چشمش حکایت میکند
از حدیث مستی چشمش دلم سرمست شد
قصهمستان مگر تا چون سرایت میکند
❈۲❈
در بدایت داشت جانم مشتی از جام لبش
در نهایت زان سبب میل بدایت میکند
دست زلفش گشت در تاراج ملک جان دراز
این تطاول بین که در شهر ولایت میکند
❈۳❈
شکر ها دارد دلم از لعل شکر بار او
گرچه از زلف پریشانش شکایت میکند
چشم مست دلنوازش بین که در مستی خویش
جانب دلرا رعایت تا چه غایت میکند
❈۴❈
این کفایت بین که پیش خدمت جانان بصدق
هر که یکدل می بود جانان کفایت میکند
هر کسی دارن از بهر حمایت جانبی
مغربی را چشم سرمستش حمایت میکند
❈۵❈
آنکس که نهان بود ز ما آمد و ما شد
وانکس که ز ما بود و شما ما و شما شد
کامنت ها