شمس مغربی:دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
❈۱❈
دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر
چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر
گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک
از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر
❈۲❈
دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او
وز خم چوگان زلف دوست باشد مستقر
نیست بیرون از خم چوگان زلفش یکزمان
دل که چون گوئی همیگردد در این میدان پسر
❈۳❈
من نمیدان که عالم چیست یا خود کیست این
عقل و نفس و جسم و چرخش خوانی و شمس و قمر
با همه سرگشتگی و جنبش و نور و صفات
بیخبر گردون و ز گردون ماه از هر خور ز خور
❈۴❈
ایدل ار خواهی بببینی دلبران را عیان
پاک و صافی ساز خود را آنگهی در خود نگر
در صفای خویشتن باید رخ دلدار دید
زانکه تو آیینه و دوست در تو جلوه گر
❈۵❈
چونکه مطلوب تو از تو نیست بیرون بعد ازین
مغربی در خویشتن باید ترا کردن سفر
کامنت ها