شمس مغربی:آفتاب وجود کرد اشراق نور او سربسر گرفت آفاق
❈۱❈
آفتاب وجود کرد اشراق
نور او سربسر گرفت آفاق
سر فرو کرد پرتو خورشید
در تنزل ز هر دریچه و طاق
❈۲❈
مطلق آمد به جانب تقیید
گشت تقیید عازم اطلاق
هرکه بد جفت ظلمت عدمی
کرد نورش ز جفت ظلمت طلاق
❈۳❈
مدتی رزق بر دوام رسید
تا عدم را وجود شد رزاق
کاروان وجود گشت روان
جانب چین و هند و روم و عراق
❈۴❈
مجتمع گشت با وجود عدم
اجتماعی قرین بوس و عناق
چه عروسی است آنکه هستی حق
باشد او را که نکاح صداق
❈۵❈
هرکه او شد زین نکاح آگه
دو جهان شد مطلع بدین میثاق
می هستی بکام عالم ریخت
ساقی جانفزای سیمین ساق
❈۶❈
چون می هستیش بکام رسید
تلخی نیستیش شد ز مذاق
جامه ظلمت و عدم بدرید
مست بیرون دوید سینه بطاق
❈۷❈
درد او را شراب شد درمان
زهر اورا مدام شد تریاق
آمد ایام قرب و عهد وصال
رفت هنگام بعد و هجر و فراق
❈۸❈
چونکه صحرا فروق مهر گرفت
رو بصحرا ز خانقاه و رواق
نیست ایام خلوت و عزلت
نیست هنگام انزوا و وثاق
❈۹❈
پای بر مرکب عزیمت آر
زانکه عزم درست تست براق
بگذر ز کرسی و ز عرش مجید
التفاتی مکن بسبع طباق
❈۱۰❈
روی آور به عالم توحید
ور گذر زین جهان شرک و نفاق
تا رهی زین جهان جور و جفا
به سرای پر از وفا و وفاق
❈۱۱❈
اسم خود محو کن از این طومار
رسی خود برتراش ازین اوراق
وصف او را مدان بخویش مضاف
لغت او را مکن بخود الحاق
❈۱۲❈
هستب او را بود باستقلال
نیستی مر ترا باستحقاق
زانکه اندر جهان حکمت و علم
نام هستی کنند بر او اطلاق
❈۱۳❈
رو ز اخلاق خویش فانی شو
تا که حق مر ترا شود اخلاق
دیده وام کن ز خالق خلق
تا ببینی به دیده اخلاق
❈۱۴❈
که جز او نیست در سرای وجود
به حقیقت کسی دگر موجود
عشق پیش از جهان کن فیکون
در سرابی منزّه از چه و چون
❈۱۵❈
بود آزاد از حدوث و قدم
بود مستغنی از ظهور و بطون
با نهاد از حریم خلوت خود
بهر اظهار حسن خود بیرون
❈۱۶❈
جلوه کرد بر مظاهر کون
تا برون را بداد رنگ درون
داد بر چشم خویشتن جلوه
حسن خود در لباس گوناگون
❈۱۷❈
روی خود دید در هزاران روی
چون نظر کرد چشم او ز عیون
گاه وامق شد و گهی عذرا
گاه لیلی شد و گهی مجنون
❈۱۸❈
صفت آن یکی ظهور و بروز
صفت آن دگر خفا و کمون
نام او گشت عاشق و معشوق
چونکه شد برجمال خود مفتون
❈۱۹❈
وصف آن شده غنی و قوی
نام آنیکی شده فقیر و زبون
در هر آیینه روی خود را دید
شاهد شنگ و دلبر موزون
❈۲۰❈
رنگهای عجیب تعبیه کرد
عشق نیرنگ ساز بوقلمون
وصف معشوق را بعاشق داد
تا فرحناک شد دل محزون
❈۲۱❈
نقطه را کرد در الف ترکیب
داد پیوند کاف را با نون
چرخ را شوق دز بروج آورد
نام او گشت زین سبب گردون
❈۲۲❈
ساخت معجونی از وجود عدم
دو جهان ممتزخ از آن معجون
جامع عز و ذل و فقر و غنا
شامل علم و جهل و عقل و جنون
❈۲۳❈
بر جهان و جهانیان باشید
در خزائن هرآنچه بد محزون
بدر انداخت موج قلزم عشق
هرچه در قعر بحر بد مکنون
❈۲۴❈
گشت موجود هرچه بد معدوم
گشت دریا هرآنچه بد هامون
مدتی بود عقل دون همت
مانده دور از رخش بهمت دون
❈۲۵❈
حسن دلدار چون تجلی کرد
هوش او گمشد و جنون افزون
چشم سرمست ساقی باقی
بههزاران فریب و مکر و فسون
❈۲۶❈
قدحی پر شراب و افیون کرد
عقل را داد با شراب افیون
بند بگشاد و پردهها بدرید
شد سراسیمه والجنون فنون
❈۲۷❈
مدد عشق چون پیاپی شد
در ربودش ز رویت مادون
عین توحید دوست گشت عیان
تا بعین عیان بدید عیون
❈۲۸❈
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دیگر موجود
محرمی کو تا بگوید راز
که حقیقت چگونه گشت مجاز
❈۲۹❈
پیشتر از ظهور پرده کون
عشق در پرده بوده پرده نواز
راز خود را برای خود میگفت
خویشتن میشنید از خود راز
❈۳۰❈
مستمع کس نبود تا شنود
زانکه او داشت قصبهای دراز
همدم خویش بود و مونس خود
چون مر او را نبود کس دمساز
❈۳۱❈
کی شود صادر او کسی نبود
سخن خوب از سخن پرداز
مرغ خود را بود آشیانه خود
شاه خود بود و شاه را شهباز
❈۳۲❈
داشت اندر فضای خود طیران
بودش اندر هوای خود پرواز
گل صد برگ حسن دوست نداشت
عندلیبی که تا نوازد ساز
❈۳۳❈
طاق ابروش سجده میطلبید
قامتش بود مستحق نماز
بوسه میخاست تا دهد لب او
غمزه اش خاست دلبر طناز
❈۳۴❈
حسن معشوق عاشقی میجست
بیدلی خاست دلبر طناز
زانرا در ....اوست جانرا عز
زانکه در سوز اوست جانرا ساز
❈۳۵❈
بگدائیست پادشه پیدا
بنسیب است سربلند فراز
گرنه حاجی شوق او باشد
کس نگوید که هیچ هست حجاز
❈۳۶❈
نار او را نیاز میبایست
ناگزیر است ناز راز نیاز
گرنه محمود عشق او باشد
که شناسد که بوده است ایاز
❈۳۷❈
حسن او گفت دیده خود را
یکنظر در جمال او انداز
جز که با سمع خویش راز مگوی
جز که با حسن خویش عشق بساز
❈۳۸❈
ای زتو برگ و ساز ما پیدا
بیتو ما را نه برگ هست و نه ساز
چون نظر بر جمال خویش انداخت
کرد بر حسن خویش عشق آغاز
❈۳۹❈
زان نظر عشق و عاشق و معشوق
گشت هریک زغیر خود ممتاز
زان نظر گشت کاینات پدید
زان نظر ماند چرخ در تک و تاز
❈۴۰❈
گشت یک حرف صد هزار کتاب
داد یکصوت صد هزار آواز
عشق خود بود ناظر و منظور
کردم اقصه قصه را ایجاز
❈۴۱❈
ور ز من باورت نمیآید
چشم بگشا تا ببینی باز
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
❈۴۲❈
پیش از آن کز جهان نبود نشان
عشق در نفس خویش بود نهان
بود در شین او جمیع شیون
بود در عین او همه عیان
❈۴۳❈
قاف او بود مسکن عنقا
بود عنقا بقاف او پنهان
کان او بود مندرج در ذات
شان او بود مندمج در کان
❈۴۴❈
شان کان چون قدم نهاد برون
گشت اسرار کان پدید از شان
کرد سلطان عزیمت صحرا
شد روانه سپاه با سلطان
❈۴۵❈
وحش و طیر و پری و دیو و بشر
با سلیمان شدند جمله روان
همه عالم سپاه او بگرفت
پر شد از لشکرش زمین و زمان
❈۴۶❈
دمبدم کاروان روان میشد
سوی شهر وجود از امکان
از راه عدد پادشاه قدیم
کرد معمور خطه حدثان
❈۴۷❈
بود با مستیش رفیق ایجاد
بود با حسن او قرین احسان
کرد از لازمان زمان پیدا
کرد از لامکان بدید امکان
❈۴۸❈
سوی عالم چو تاختن آورد
عالم جسم گشت و عالم جان
چون بمیدان کاینات رسید
گوی وحدت فکند در میدان
❈۴۹❈
گرد میدان کاینات بگشت
کرد در عرصه جهان جولان
نام او شد جواهر و اعراض
لقب او عنایت ارکان
❈۵۰❈
کثرت خویش گشت و وحدت خود
شد ملبس بوین لباس و بدان
ماه فیالشبه ز اجر الاحمال
حاز فیالند سابق الاعیان
❈۵۱❈
عاقل و عقل گشت و هم معقول
شد مقید به علت و برهان
نظری سوی عالم جان کرد
عکس رخسار خویش دید در آن
❈۵۲❈
گشت بر عکس روی خود واله
ماند در نقش روی خود حیران
نام او گشت عاشق و معشوق
چونکه شد بر جمال خود نگران
❈۵۳❈
کرد مافوق حسن خویش نثار
هر جواهر که بودش اندر کان
شد ز رخسار قامتش پیدا
گل هر باغ و سرو هر بستان
❈۵۴❈
خلعت کاینات در پوشید
کرد در خود نظر بچشم عیان
تا شنید از ره هزاران گوش
راز خود را ز صد هزار دهان
❈۵۵❈
راز خود را بسمع او میگفت
هر زمانی بصد هزار زبان
چونکه خود را بخود تمام نمود
نام خود کرد بعد از آن انسان
❈۵۶❈
گر نشد زین بیان ترا روشن
در برون ماندت یقین و گمان
جام گیتی نمای را بطلب
تا ببینی در او بعین عیان
❈۵۷❈
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
عشق بیکثرت حدوث و قدم
نظری کرد در وجود عدم
❈۵۸❈
هردو را دید منقطع ز اغیار
هر دو را دید متحد با هم
هریکی زان دگر نه پیش و نه پس
هریکی زاندگر نه بیش و نه کم
❈۵۹❈
گشت هریک در آندگر مدرج
بود هریک در آن دگر مدغم
هر دو با یکدیگر شده مربوط
هر دو با یکدیگر شده محکم
❈۶۰❈
عشق آمد میان هر دو نشست
تا که گردید هر دو را مجرم
برزخی گشت جامع و فاضل
همچو خطی میان نور و ظلم
❈۶۱❈
شد یکی فاضل و یکی قابل
شد یکی ظاهر و یکی مبهم
کرد ظاهر وجوبرا امکان
کرد پیدا حدوث را ز قدم
❈۶۲❈
بود امکان ز هستی آبستن
بجهان داشت باردار شکم
گشت زاینده عالم از امکان
بدمی همچو عیسی از مریم
❈۶۳❈
نیست تنها جهان شبیه پدر
نسبتی دارد او بمادر هم
بلکه از عشق شد جهان آزاد
بلکه عشق است سربسر عالم
❈۶۴❈
چون شه عشق عزم صحرا کرد
چتر برداشت برکشید عَلَم
تاج بر سر نهاد و بست کمر
دربر افکند خلعت معلم
❈۶۵❈
کرد آهنگ جلوه از خلوت
سوی صحرا شد از حریم حرم
چون روانه شد از پی جولان
گشت با او روانه خیل و حشم
❈۶۶❈
بقدم زنده کرد عالم را
چون زخلوت برون نهاد قدم
شد جهان از جمال او زیبا
گشت عالم زحسن او خرّم
❈۶۷❈
یافت خود را بکسوت حوا
دید خود را بصورت آدم
قدرتش بود بر جهان میمون
چو جهان شد بدید از آنقدم
❈۶۸❈
دارد انگشت دست دولت عشق
شد سلیمان نهفته در خاتم
ذرّه زو و صد هزاران مهر
قطره زو و صد هزاران نم
❈۶۹❈
آدم از مهر اوست یکذرّه
عالم از بحر اوست یک شبنم
رام فرمان او دوصد کسری
مست جام مدام او صد جم
❈۷۰❈
بود عالم ز نیستی غمناک
عشق او را خلاص داد از غم
بکرم دست بر جهان بگشود
بلکه چون او ندید جان کرم
❈۷۱❈
که شنیده است در جهان هرگز
متعمی را که نفس اوست نعم
یا که دیده است باعثی در کون
که بود مرسل رسول امم
❈۷۲❈
چون یکی باشد از ره تحقیق
حاجی و راه و کعبه و زمزم
قلم او براست کرد روان
گرچه خود بود راست همچو قلم
❈۷۳❈
نام خود را نوشت بر کف خود
چونکه بر لوح برکشید رقم
کردم القصه قصه را کوتاه
لب ببستم فرو کشیدم دم
❈۷۴❈
بعد ازین گر زمن سخن شنوی
مشو از من ازین سخن درهم
که نه من بلکه هر زمان ازمن
عشق میگوید این سخن را هم
❈۷۵❈
میرسد این صدا بگوش
از پس پرده نهان هر دم
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
❈۷۶❈
آنچنانم ز جام عشق خراب
که ندانم شراب را از سراب
مدتی شد که فارغ امده ام
از امید و نعیم و بیم و عقاب
❈۷۷❈
نه منعم شناسم و نه نعیم
نه معذب شناسم نه عذاب
هست یکرنگ نیک و بد پیشم
هست یکسان برم خطا و صواب
❈۷۸❈
چه خبر سایه را ز ظلمت و نور
چه اثر نیست راز آتش و آب
آنکه حیران و مست و مدهوش است
چه خبر دارد از ثواب و عقاب
❈۷۹❈
نیست هرگز نمیشود محجوب
نیست را نیست هیچ خوف حجاب
بیخبر را کسی نجست خبر
بیخبر را کسی نکرد عتاب
❈۸۰❈
ادب از عقل و عاقلان طلبند
کس زدیوانگان نجست آداب
من که از رفع و نصب بیخبرم
کس ز من چون طلب کند اعراب
❈۸۱❈
مت که در پیچ و تاب زلف ویم
نشود هیچ کس زمت در تاب
عشق را عقل چو بدید بگفت
جان وقت الرحیل یا احباب
❈۸۲❈
مثل من تاب از کجا دارد و
الوداع الوداع یا اصحاب
تیغ در دست ترک سرمست است
حذروا منه یا الوالاباب
❈۸۳❈
بستاند ز دست عقل عنان
عشق چون پا درآورد بر رکاب
عشق را عقل چون برد در دام
بکند پشه شکار عقاب
❈۸۴❈
پای صرصر نداشت هیچ بعوض
صید عنقا نکرد هیچ زباب
عشق چون سایبان بصحرا زد
از ازل تا ابد کشید طناب
❈۸۵❈
عشق را عقل مادراست و پدر
عقل را عشق مرجع است و مآب
لوح بر دست عقل، عشق نهاد
عشق فرمود تا بنشت کتاب
❈۸۶❈
عقل از عشق شد امام مبین
عقل ازو شد مقدم اصحاب
بگذز از عقل زانکه عشق
خود امام است و مسجد و محراب
❈۸۷❈
در عدد نیست جز یکی محسوب
گر هزاران درآوری بحساب
دائماگرد خویش گردان است
از سر شوق عشق چون دولاب
❈۸۸❈
هست از شوق خویشتن گردان
هست از مهر خویشتن در تاب
گاه ظاهر شود گهی باطن
میدود گرد خویشتن بشتاب
❈۸۹❈
بر سر بحر بینهایت عشق
دو جهانست برمثال طناب
خیمه آب چون رود بر باد
چه بود بعد از آن تو خود دریاب
❈۹۰❈
اول و آخر جهان عشق است
بلکه جز او نمایش است و سراب
نسبت عشق چونکه غالب شد
مضمحل گشت اندرو انتساب
❈۹۱❈
محو گردید عاشق و معشوق
عشق از رخ چو برفکند نقاب
غیر سلطان عشق هیچ کس
لمن الملک را نداد جواب
❈۹۲❈
مدتی شد که میرسد از غیب
لحظه لحظه بگوش هوش خطاب
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
❈۹۳❈
ای بخورشید رخ عالم گیر
کرده هر ذرّه را چو بدر منیر
جز در آینه دل انسان
روی خود را ندیده مثل و نظیر
❈۹۴❈
نفس خود را نگاشته بردل
شسته نقش جهان زلوح و ضمیر
کرده بر لوح عالم ترکیب
صورتی برمثال خود تصویر
❈۹۵❈
هم بخود نفخ روح او کرده
هم بخود کرده طینتش تخمیر
نام او کرده آدم و حوا
در جهان عبارت و تعبیر
❈۹۶❈
کشته مجموعه همه عالم
گشته آنموزج جهان کبیر
نسخه حق زراح روح شده
زان عالم زراه و جسم صغیر
❈۹۷❈
او کتابست و عالمش آیات
اوست آیات و عالمش تفسیر
اوست خورشید کاینات شعاع
اوست دریا و کاینات غدیر
❈۹۸❈
در زوایای قلب متشعش
همه عالم چو ذرّه است حقیر
کی در او اتساع غیر بود
دل که سلطان عشق راست اسیر
❈۹۹❈
در درونی که نیست عین و اثر
غیر دلدار خویش هیچ مگیر
زانکه با او جزا و محال بود
زین سبب شد سریر عین امیر
❈۱۰۰❈
گر نکردی تو فهم این اسرار
ور نشد روشنت ازین تقریر
باز تو نیست باز این پرواز
مرغ تو نیست مرغ این انجیر
❈۱۰۱❈
پس فطیر تو خام سوخته است
پس خمیر تو مانده است فطیر
خیز و مردانه مایه به کف آر
تا بدو گردد این فطیر خمیر
❈۱۰۲❈
ورنه دست از طلب مکن کوتاه
بطلب مرشدی حکیم و خبیر
تا که ترکیب تو کند تحلیل
تا کند روغنت چراغ منیر
❈۱۰۳❈
بحق و محقی چنانکه باید کرد
بکند با تو استاد بصیر
تا که آبا و امهات بهم
مترکب شوند بی تقصیر
❈۱۰۴❈
ز اتحادی که گرددت حاصل
چه پذیرد زوال ظل پذیر
پس زتو نقاب شود اعیان
چونکه هستی به نقش خویش اکسیر
❈۱۰۵❈
پس بدانی که ذرّه ارواح
چون در اجساد میکند تاثیر
بشناسی که چون یکی گردد
آنکه پیوسته بوده است کثیر
❈۱۰۶❈
از چه رو عشق و عاشق و معشوق
متحد می شوند بی تقصیر
چه عزیز و ذلیل هر دو یکیست
یا غنی از چه روست عین فقیر
❈۱۰۷❈
پس سزد مرترا اگر گویی
بزبان فصیح بی تفسیر
که جز اونیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
❈۱۰۸❈
عشق در چندین حجاب و ظلمت و نور
برخ اویخت شد بدان مستور
تا که عاشق به جد و جهد تمام
کند از روی عشق یکیک دور
❈۱۰۹❈
پس بتدریج .......او گیرد
یابد از هرچه غیر اوست نفور
چون به نیروی وقت و قوت عشق
یابد از پرده های عشق عبور
❈۱۱۰❈
بعد از آتش جمال بنماید
وحدت عشق بینیاز غیور
بستاند ز دست اغیارش
کندش قرب عشق از همه دور
❈۱۱۱❈
برهاند ز جور معشوقش
وصل عشقش ازو کند مهجور
خرقه نیستیش در پوشد
چو کند از لباس هستی عبور
❈۱۱۲❈
غرض از نام عاشق و معشوق
بل مراد از حجاب ظلمت و نور
نیست الا خفا غیبت و کون
نیست الا بر ز عین و ظهور
❈۱۱۳❈
زانکه عشق وحید و بی همت
بیشتر از جهان زو ره غرور
بود مستور در جهان قدیم
بود مسرور در سرای سرور
❈۱۱۴❈
خود بخود بود طالب و مطلوب
خود بخود بود ناظر و منظور
بود در نور او همه انوار
بود در بحر او جمیع بحور
❈۱۱۵❈
حکم او را نبود کس محکوم
امر او را نبود کس مامور
لیک میخاست علم او معلوم
باز میجست قدرتش مقهور
❈۱۱۶❈
نعمتش بود طالب شاکر
تا که منعم شود بدان مشکور
نظری کرد در جهان خرای
شد جهان خراب از او معمور
❈۱۱۷❈
بدمی زنده کرد عالم را
نفخه عشق همچو صاحب صور
همه را نفخ عشق حاضر کرد
بزمین ظهور و ارض نشور
❈۱۱۸❈
خوش برانگیخت صور نفخه عشق
کلمات دو کون را از قبور
گشت داود عشق نغمه سرای
خواند در گوش کائنات زبور
❈۱۱۹❈
شد سلیمان بسوی شهر سبا
برد با خویشتن وحوش و طیور
سوی ظلمت شتافت خضر روان
کرد موشی جان عزیمت طور
❈۱۲۰❈
شاه قیصر بسوی روم آمد
جانب چین روانه شد فغفور
همه عالم سپاه عشق گرفت
شد جان زان سپاه پرشر و شور
❈۱۲۱❈
گاه سلطان شد و گهی بنده
گاه استاد شد و گهی مزدور
گاه عارف شد و گهی معروف
گاه ذاکر شد و گهی مذکور
❈۱۲۲❈
چونکه خود را برنگ عالم دید
مستترد در تنوعات ستور
پردها برافکند از رخ خویش
تا که شد در همه جهان مشهور
❈۱۲۳❈
که جز ا نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
بر سر کوی عشق بازاریست
اندر او هرکسی پی کاریست
❈۱۲۴❈
هست در وی متاع گوناگون
هر متاعیش را خریداریست
بر سر چارسوی بازارش
متمکن نشسته عطاریست
❈۱۲۵❈
شربت نوش آن روان بخش است
لب شیرین او شکر باریست
هر طرف ز آرزوی چشم خوشش
نگران او فتاده بیماریست
❈۱۲۶❈
از شفا خانه لب ساقیش
هرکسی را امید بیماریست
گشت از چشم مست او سرمست
در جهان هرکجا که هشیاریست
❈۱۲۷❈
از لبش وام کرده باده ناب
در جهان هر کجا که خماریست
گشته از قامت رخش پیدا
هرکجا سر و باغ و گلزاریست
❈۱۲۸❈
از پی گلستان روی وی است
هر کسی را که در قدم خاریست
زیر هر زلف او چینی است
زیر هر تار موش تاتاریست
❈۱۲۹❈
قامت چابکش چو چالاکی است
خال زنگی او چو عیاریست
کرد بر گرد نقطه جانش
دل سرگشته همچو پرگاریست
❈۱۳۰❈
غمزه جادوش چو غمازیست
طره هندوش چو طراریست
هست شاگرد چشم خونخوارش
هر کجا در زمانه خونخواریست
❈۱۳۱❈
همه از مکر او پدید آمد
هرکجا نام مکر و مکاریست
غم بگردش کجا تواند گشت
همچو او هر کجا غمخواریست
❈۱۳۲❈
روی او بهر طرف روئیست
هر طرف سوی روش نظاریست
میکند بر وجود او اقرار
هستی هرکرا که انکاریست
❈۱۳۳❈
هرچه تو دیده و میبینی
بمثل دانه ز خرواریست
گرچه منکر همی کند انکار
نقش انکار منکر اقراریست
❈۱۳۴❈
یا ز انبار علم او مشتی است
چونکه مشتی نمونه خرواریست
یار دیوان اوست یکدفتر
یا ز دفتر نوشته طوماریست
❈۱۳۵❈
سوی او میرود چو دود در او
هر کرا جنبشی و رفتاریست
از پی کسش زلف او بسته است
در میان هرکرا که زناریست
❈۱۳۶❈
رو بمحراب ابرویش دارد
در جهان هر کجا دینداریست
بحقیقت ورا پرستیده است
هرکجا در جهان پرستاریست
❈۱۳۷❈
یک سخنگوی صد هزار زبان
از پس هر دهان بگفتاریست
دو جهان از جمال او عکسی است
عالم از روی او نموداریست
❈۱۳۸❈
گشته پیدا ز تاب رخسارش
هر کجا آفتاب رخساریست
نیست جز او کسی دگر موجود
غیر او هرچه هست پنداریست
❈۱۳۹❈
این همه کار و بار و گفت و شنود
جز یکی نیست گرچه بسیاریست
چشم بگشای تا عیان بینی
گر ترا دیده و دیداریست
❈۱۴۰❈
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
ای تو مخفی شده ز پیدائی
وی نهان گشته از هویدائی
❈۱۴۱❈
هیچ سوئی نه ای و هر سوئی
هیچ جائی نه ای و هرجایی
تا بصحرا شدی تماشا را
گشته ام از پی تو صحرائی
❈۱۴۲❈
هست امروز حسن بیمثلت
در خور دیده تماشائی
از پیت در بدر همی گردم
شده ام از پی تو هر جائی
❈۱۴۳❈
از چه ساکن نمیشود دل من
چو که تو ساکن سویدائی
تو نشسته درون خانه دل
من ز سودات گشته ام سودائی
❈۱۴۴❈
چون زچشمم همی پنهان
چونکه از چشم من تو بینائی
غیر تو نیست کس ترا جویا
بحقیقت ترا تو جویائی
❈۱۴۵❈
با تو یکدم نمیتوانم بود
بیتوام نیست هم شکیبائی
تاب دیدار تو ندارد کس
گرچه برقع ز روی بگشایی
❈۱۴۶❈
من ندانم ترا دگر دانم
بخود از من توئی که دانایی
کس نداند درون دریا را
مگر آنکس که هست دریائی
❈۱۴۷❈
از تو یابد مذاق شیرینی
نه ز حلوی و نه حلوائی
بی لبت خود کجا تواند کرد
لب شیرین لبان شکر خائی
❈۱۴۸❈
از خطت یافت باغ سرسبزی
وز قدت یافت سرو بالائی
هست بر روی تو جهان خالی
که رخت را از اوست زیبائی
❈۱۴۹❈
یا بگرد عذرا تو خطی است
یافته زو عذرا رعنایی
من چنانم ترا که مییابم
تو چنانی مرا که میبائی
❈۱۵۰❈
نیستم غیر آنچه فرمودی
نکنم غیر آنچه فرمائی
هرچه در من دمی هما نشنوی
که منم چون نئی تو چون مائی
❈۱۵۱❈
کم و افزون شوم زتو نه زخود
تو اگر کم کنی ورا فزائی
نه بدی دارم نه نیکی هم
نه خودی دارم و نه خود راءیی
❈۱۵۲❈
من که باشم که تا ترا شایم
توئی آنکس که خویش را شائی
زانکس که نیستی که زان خودی
هیچکس رانه که خود رائی
❈۱۵۳❈
غیر تو نیست هیچکس موجود
زان سبب بیشریک و همتایی
دو جهان همچو جسم و تو جانی
دو جهان اسم و تو مسمائی
❈۱۵۴❈
غیر و عینی و وحدت و کثرت
هم تو مجموع و هم تو تنهایی
چون ترا از تو مانند اشیا
چون تو هستی جمله اشیائی
❈۱۵۵❈
صفت و اسم غیر تو چون نیست
چون تو عین صفات و اسمائی
هرزمان کسوت دگر پوشی
بلباس دگر برون آیی
❈۱۵۶❈
که به بالای خویش راست کنی
کسوت آدمی و حوائی
هر نفس قد و قامت خود را
بلباس دگر بیارائی
❈۱۵۷❈
گاه لیلی و گاه مجنونی
گاه یوسف و گه زلیخایی
چون یکجا دلم شود ساکن
یار من نیست چونکه یکجائی
❈۱۵۸❈
باید از کائنات یکتا شد
از پی وصل یار یکتائی
مغربی کی رسی به مغرب خود
تا ز مشرق چو ماه برنائی
❈۱۵۹❈
از تو داد است بیتو و اوئی
از من و ماست بیمن و مایی
جهد کن تا شوی بدو بینا
چونکه یابی بدوست بینائی
❈۱۶۰❈
پس بدانی یقین و بشناسی
پس بهبینی عیان و بنمائی
که جز او نیست در سرای وجود
بحقیقت کسی دگر موجود
کامنت ها