منوچهری:عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز
❈۱❈
عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز
کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز
عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز
❈۲❈
دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز
شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود
کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز
❈۳❈
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین
عاشق ناز تو میزیبدش هر گونه نیاز
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز
❈۴❈
آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی
پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز
آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر
هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز
❈۵❈
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز
همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه
گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز
❈۶❈
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز
❈۷❈
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز
❈۸❈
ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی
بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست
وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز
❈۹❈
تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز
نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان
داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز
❈۱۰❈
کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج
ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز
پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر
پیش بترویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز
❈۱۱❈
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز
کامنت ها