گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

منوچهری:دوستان! وقت عصیرست و کباب راه را گرد نشانده‌ست سحاب

❈۱❈
دوستان! وقت عصیرست و کباب راه را گرد نشانده‌ست سحاب
سوی رز باید رفتن به صبوح خویشتن کردن مستان و خراب
❈۲❈
نیمجوشیده عصیر از سر خم درکشیدن، که چنینست صواب
رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می‌نبود صافی و ناب
❈۳❈
تا دو سه روز درین سایهٔ رز آب انگور گساریم به آب
بفروزیم همی آتش رز گسترانیم بر او سرخ کباب
❈۴❈
تاک رز باشدمان شاسپرم برگ رز باشد دستار شراب
نقل ما خوشهٔ انگور بود از بر سر بر چون پرعقاب
❈۵❈
بانگ جوشیدن می باشدمان نالهٔ بر بط و طنبور و رباب

فایل صوتی دیوان اشعار شمارهٔ ۶

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

رهام
2013-05-09T23:33:16
شاسپرم به معنی ریحان
امین کیخا
2013-05-09T23:58:33
بربط همان عود است با کمی گردش و تغییر و از نام باربد نوازنده گرفته شده است پس نگارش باید بربد بشود دست کم
رهام
2013-05-09T23:32:36
رز:درخت انگور و گفته شده رضوان همان رزبان است
رهام
2013-05-09T23:29:43
عصیرهمان عصاره و چکیده است
مهتاب
2018-06-10T14:47:50
یاد این شعر افتادم ᴍɪʟᴀᴅ ᴍᴀʜᴀᴅ:باد سر میکوفت بر بیداریِ فانوس پیرابرها بر دوش میبردند نعشِ ماه راجاشوان در ژرفنای خواب و لیکن فوج فوجموج ها لبیک میگفتند بندرگاه را مرغ بوتیمار - همچون پیش تر ها- میشنیدنعره های آسمان رعد و برق اندود رامادر دریا به گردابِ دهانش میکشاندهر که بر دامانِ توفانیش می آسود را ُشهر خامُش ، کورسوی فارها خامُش ولیآسمانِ آذرخش آجینِ شب ، خامُش نبودجاشوان در خواب و بر دوشِ ستبر صخره هاهیچکس - جز مردِ توفان های جاشو کُش - نبودمرد توفان های جاشو کُش به سانِ صخره هاسُرخرویِ سیلیِ دریای موجاموج بودسینه سای چنگِ آن دریا که سقف اش رعد رعدمرد آن دریا که پُر میشد دهانش رود رود -هر که جز او - تن به این مواجِ وحشی خوی دادپرچم ناکامی اش را در غروب افراشتندوز عزایش شامگاهان تا صلاة ظهرِ بعدموج ها بر سر زنان ره سوی ساحل داشتند آن شب اما چشم از غدّاریِ دریای هاربست و افسارِ بلم را از کف ساحل رهاندراند و پارو را به قلب موجهای شور زدرو به سوسوی ملالت بار ساحل کرد و خواند:ای بلمرانان سنگین خوابِ ! برخیزید ! های!جای ماندن نیست این اقلیم باور سوختهمشعل امّیدتان کور است وقتی روز و شبابرها را _رشتهء باران _ به ساحل دوختهمیرسید از دور اما همچو کوهی نیلگون موج ، آن موجی که بر افلاک میسایید سرموج ، آن موجی که میجستند چون دیوانگانبر کمرگاه بلندش خرده امواج دگرآمد و در عنفوان آن نبرد سهمگینپنجهء بنیان کَنَش بر سینهء قایق نشستمرد مغرورانه میخندید اما موجِ هارقایقش را چون غرور کهنه اش در هم شکستباد سر میکوفت بر بیداری فانوس پیردفن کردند _ابرهای بادپیما_ماه رامرد توفان های بنیان کَن به روی دوششانموج ها بدرود میگفتند بندرگاه را...میلاد مهاد