ملا مسیح:ز جا شیری فلک فرسای جنبید فلک حیران که کوه از جای جنبید
❈۱❈
ز جا شیری فلک فرسای جنبید
فلک حیران که کوه از جای جنبید
هژبر معرکه لنکا شکن رام
که از بیمش شود خون باده در جام
❈۲❈
شکوه پادشاهی پیش رو کرد
دو اسبه تاخت بر رت بهر ناورد
به سبقت پیشدستی خواست در کار
به لوکش تیر باران کرد بسیار
❈۳❈
حریفان مستعد جنگ بودند
ز میدان پیش تعظیمش نمودند
چو تیر انداخت از خجلت کمان را
روان برداشت شمشیر و سنان را
❈۴❈
به غیرت گرچه تند و تیز آشفت
ولی تیغ و سنان کندی پذیرفت
سر نیزه به گاه حمله شد خم
لب تیغش ز پرّانی نزد دم
❈۵❈
حسامش شد چو برگ بید چوبین
چو نیشکر شکسته نوک ژوپین
به رمحش طعنه گر شد موی بر تن
به تیغش خنده می زد تیغ سوسن
❈۶❈
مزاج خون به خون گرم پیوست
دم شمشیر نوک نیزه اش بست
مگر شد مهر فرزندیش روشن
که گاهی زخم فرصت بردی آهن
❈۷❈
ز دیگر سو پسر چون ناوک انداخت
پدر را خسته کرد و باز نشناخت
به زخم تیر لو شد رام افگار
دل عاشق چو از مژگان دلدار
❈۸❈
نه لو بد رام را کو زخم کین زد
که تیر عشوه سیتا از کمین زد
به میدان ماند شخص رام خسته
گریزان گشت لشکر دل شکسته
❈۹❈
پسر کشته پدر را بر نمی داشت
برادر را برادر خسته بگذاشت
سراسیمه ازو لشکر جدا شد
بدن خاکست ازو چون سر جدا شد
❈۱۰❈
وزیده باد فتح آسمانی
کش و لو باغ باغ از شادمانی
ولی چون کوس کین آمد به فریاد
به گوش زاهد آن افتاد آواز
❈۱۱❈
به حجره در نهاده گوش بر گوش
به حیرت می گزید انگشت افسوس
که اندر کوه باشد کارزاری
وگرنه چیست بانگ کوس باری ؟
❈۱۲❈
چه نسبت جنگ را همسایۀ من
که خوش کردیم صلح کل به دشمن
نه من با کس، نه کس با من بداندیش
بجز خود را ندانم دشمن خویش
❈۱۳❈
به من دشمن بغیر از نفس کس نیست
به جنگ من خود او را دسترس نیست
هم او را تا به خود بد خواه دیدیم
به شمشیر ریاضت سر بریدیم
❈۱۴❈
مگر شد زنده نفس من دگر بار
که آمد بهر کین با من به پیکار
ازین آواز حیران با دل تنگ
که در کوهم که را با کیست این جنگ؟
❈۱۵❈
روان شد تا بر آتش ریزد آبی
به صلح از جنگ بستاند ثوابی
پدر افتاده، فرزندان ستاده
تماشا دیده در حیرت فتاده
❈۱۶❈
نکرده طعنه ناشایستگی شان
که می دانست نادانستگی شان
ز روی آن حقیقت پرده برداشت
ز گفتن گفتۀ ناگفته نگذاشت
❈۱۷❈
نخستین کرد بر هر یک دعاها
پس آنگه گفت یک یک ماجراها
گرفته دست هر یک شد روانه
به میدان جانب رام یگانه
❈۱۸❈
که عقل مصلحت دان چون گهر سفت
به اول جنگ آخر آشتی گفت
سوی رام آمد آن پیر نکوکار
مسیحا رفت بر بالین بیمار
❈۱۹❈
زده آبی به روی رام آزاد
به هوش آمد چو مستان دیده بگشاد
به زخمش پیر دست مرحمت سود
نموده خستگی ها روی بهبود
❈۲۰❈
بگفتا کیستی کز مهربانی
مرا بخشیدی از سر زندگانی
که شکر این چنین نعمت ندانم
به جان منت پذیرم تا توانم
❈۲۱❈
به پاسخ زاهد فرخنده دیدار
همه سرّ نهفته کرد اظهار
کش و لو را به پای رام افکند
که ما را بخش جرم این دو فرزند
❈۲۲❈
که نا دانسته شد در جنگ تقصیر
به حیرت ماند رام از گفتۀ پیر
شگفتی در شگفتی در فزودش
که در وهم و گمان این هم نبودش
❈۲۳❈
گرفت اندر کنار و ماند حیران
به شفقت بوسه زد بر روی ایشان
دلش راز محبت کرد پیدا
نهان پرسید حال ماه سیتا
❈۲۴❈
چو بشنید آن نوید شادمانی
که در کوه است جای لعل کانی
فزون شد آتش شوق جگرتاب
شتابان گشت چون تشنه سو ی آب
کامنت ها