ملا مسیح:صنم را آگهی داد او از آن پیش نموده حجره در بتخانۀ خویش
❈۱❈
صنم را آگهی داد او از آن پیش
نموده حجره در بتخانۀ خویش
چو زاهد در درون حجره بنشست
از آزار درونی در برون بست
❈۲❈
به کار خود چو رام این بستگی دید
برون در س تاد و زار نالید
به جای لب ببوسید آستانش
که خاکش بود شکر در دهانش
❈۳❈
گرفته همچو زلفش حلقه بر در
دلش چون حلقه می پیچید در بر
چو می دانست خود حق جانب اوست
که از من دشمنی شد در حق دوست
❈۴❈
به جرم خویشتن خود کرد اقرار
برای معذرت بگریست بسیار
که ها ها بر من بیدل ببخشای
گناه غیرتم را عف و فرمای
❈۵❈
به جان ما مکن جورت زیاده
که هجرانت سزایم نیک داده
نکو دانی تو هم ای ماه پاره
که مردان را ز غیرت نیست چاره
❈۶❈
ترا آزرده کردم بس گنه بود
ولیکن غیرتم این کار فرمود
صنم گفتا قسم خورده بر اینم
که من تا زنده ام، رویت نبینم
❈۷❈
به خاک پای عشقم باد سوگند
که جز عشق از دلم نگشاد کس بند
اگر من زنده مانم یا نمانم
ازین قطع نظر کرده است جانم
❈۸❈
نه رویت بینم و نی رو نمایم
روم در آب و در آتش در آیم
اگر صد ره کنی داودی آ هنگ
نخواهد نرم گشتن این دل سنگ
❈۹❈
مده درد سرم دیگر به گفتار
شناسم نغمه ات از جنبش تار
مشو دشمن به کشتی کز مگس دوست
نخواهم پوستین بیرون مکن پوست
❈۱۰❈
بسان آتشی سر تا قدم نور
ترا باید پرستیدن هم از دور
نمک بر زخم من سایی به دو دست
ز من حق نمک خواهی نمک هست
❈۱۱❈
گل شادی ز گلزارت نه چینم
به نامت جان دهم رویت نبینم
بشویم دل ز نقشت گر توانم
به جان تو کنون در بند آنم
❈۱۲❈
دگر گردم کتان بی ماه رویت
سرت گردم نگردم گرد کویت
خیالت را کنم پدرود چون خواب
بشویم جویبار دیده زان آب
❈۱۳❈
به صد زاری کنون خواهم ز یزدان
دلم را چون دل او سنگ گردان
دلم آواره کرد این جان ناشاد
کز آواره شدی آواره بر باد
❈۱۴❈
شکیبایی خدا را یاوری کن
چو غم خونم خورد غمخوارگی کن
دلی دارم چو عهد نو شکسته
مرا آن دل پریشان کرد و خسته
❈۱۵❈
تو خورشیدی و روزم از تو شب شد
تو جانی وز تو جان من به لب شد
تویی هر چند آب زندگانی
منم آتش مرا لیکن زبانی
❈۱۶❈
نبینم روی تو از جان مایی
مرا با جانست ترک آشنایی
اگر خواهد ترا جان، جان من نیست
از آنِ تست او هم زان من نیست
❈۱۷❈
وگر خود را بینم بی تو بی تاب
ببرم خویش را از خویش چون آب
من از نام وفا بیزار گشتم
وفا دارم کزین سان خوار گشتم
❈۱۸❈
به من گفتی وفا کمتر کند زن
چه جای گفتن است ای کمتر ا ز زن
اگر راما تویی مرد وفا دار
زنان را زین وفا ننگست صد بار
❈۱۹❈
وفا از هر دو سو باید به هر حال
که نتواند پریدن مرغ یکبال
اگر چه کاه دل را کهربایی
ز بندت یافتم لیکن رهایی
❈۲۰❈
من آهندل خلاص از هر کمندم
که ز استغنا به مغناطیس خندم
وگر ناید برون از دل کمندت
بسوزانم در آتش چون سپندت
❈۲۱❈
چه پنداری دلم را نیست کینه
من آن دل را برو ن کردم ز سینه
اگر آرد نسیم از گلشنت بو
به زندانش کنم در حلقۀ مو
❈۲۲❈
کنون تا کی فریب ای یار چالاک
گریبان دوختن دلها ز دل چاک
به پای من سر خاری که زد نیش
برآوردی و کردی سینه ام ریش
❈۲۳❈
کسی کز روی او کردی عرق پاک
چرا خون ریختی بی جرم بر خاک
ز من بگذر مرا با خویش بگذار
مرا و خویش را دیگر میازار
❈۲۴❈
مگو دیگر که با هم غمگساریم
ز یک آتش چو لاله داغداریم
نمک را چاشنی آری همانست
ولی چاک جگر غیر دهانست
❈۲۵❈
به عشقم دیده راز دل کند فاش
نبودی این چنین بد خواه ای کاش
ز دیده بر دلم آفت رسیده
ازین رو می نبینم روی دیده
❈۲۶❈
اگر عشق آیدم بهر مدارا
کنم جنگی به او هم آشکارا
اگر چشمم بگرید بهر دیدار
بگویم دور زین بازار می زار
❈۲۷❈
نیارد تاب دردم سنگ خاره
شود الماس زین غم پاره پاره
چو تو کافردلی باید درین کار
که بردارد جفاهای ترا بار
❈۲۸❈
نه آخر چون منی تو آدمیزاد
مکن بر چون خودی زین گونه بیداد
به ویرانه پرستی خانۀ یار
چو در خانه بود ساز ی گنه کار
❈۲۹❈
منم کز آتش آه سحرگاه
به گردون بر بسوزم خرمن ماه
اگر شد کند شمش یر نگاهم
حذر فرض است نیز از تیر آهم
❈۳۰❈
به کشتم شعله بارد ابر آزار
به بختم نیشکر زهر آورد بار
عنان دل نمانده خود به دستم
هلاک این دل دشمن پرستم
❈۳۱❈
بر آن کس خنده دارد مرده در گور
که ساید سرمه بهر دیده کور
ز کوه آمد جواب لن ترانی ۲
دوچشمش چشمه گشته خونفشانی
❈۳۲❈
نهاده چشم خود بر چشم روزن
نهان می دید حالش آن پری زن
نهان از گریۀ آن ابر آزار
همی زد خنده در دل رشک گلزار
❈۳۳❈
تبسم می نهفت از چین ابرو
تغافل می نمود از هر خم مو
کامنت ها