ملا مسیح:در افکندم به میدان گوی دعوی به صوفی صورت ابلیس معنی
❈۱❈
در افکندم به میدان گوی دعوی
به صوفی صورت ابلیس معنی
که بی دین خوانَدم ز افسانۀ رام
هدف سازم کنون از تیر الزام
❈۲❈
نه پیر مجتهد اقوال کفّار
بخواند تا نویسد رد آن زار
گران ناید چنین افسانه بر شرع
که نقل کفر نبود کفر در شرع
❈۳❈
خلیل الله خواهد نور اسلام
نبود آن گفتگو جز بهر الزام
نه در بتخانه رفت از بهر تعظیم
برای بت شکستن شد براهیم
❈۴❈
چو من سجاده بافم پاک زانم
گر از زنار باشد ریسمانم
دلت ساکن به کفر ما یقین است
بگو پروانه باری در چه دین است
❈۵❈
چو بلبل گرچه باغ و گل ندارد
دلی دارد که صد بلبل ندارد
به بلبل گل چسان خواند وفادار
خزان نادیده بگریزد ز گلزار
❈۶❈
نه بوی خوش کند پروانه نی رنگ
به جان در دامن آتش زند چنگ
کند بر پای آتش جان فشانی
بشوید دست ز آب زندگانی
❈۷❈
مگو کافر که هست از امت عشق
به مردن زنده دارد سنّت عشق
چو در عشق است سنّت جان سپردن
بباید بی غرض مردانه مردن
❈۸❈
مگس هم جان دهد بر شهد و روغن
ولی پروانه را سوزیست روشن
دلم را نیز چون پروانه انگار
خدا را بگذر و بازم میازار
❈۹❈
نه آتش بهر هوم افروخت ستم
که بید و برهمن را سوختستم
دهید انصاف ای نازیرکی چند !
که چون مؤمن نمودم مشرکی چند؟
❈۱۰❈
دلا بی غم نشین از طعنۀ غیر
بنا کن کعبه از سنگ و گل دیر
برهمن هم تو منصف باش مارا
مکن کافردلی یکدم خدا را !
❈۱۱❈
بگو باری چو داری عقل و فرهنگ
بت سیمین نکوتر یا بت سنگ
جمادی را پرستیدن نه نیکوست
بت سیمین پرستیدن چه آهو ست؟
❈۱۲❈
به تو کافر چه گویم ماجرا را
که نی بت را شناسی نی خدا را
بود عاشق برهمن بر رخ ماه
دلش آتشکده، ناقوس زن آه
❈۱۳❈
کند زنّار جان مشکین طنابش
رخش هم بت بود هم آفتابش
چنین بت گر بیا بم ای برهمن
اگر عاشق نگردم کافرم من
❈۱۴❈
دمی هشیار باش ای دل ز مستی
به کفر عشق کی یزدان پرستی
که دل بی چاشنی عشق تنگ است
مرا زین دل که بی درد است ننگ است
❈۱۵❈
به پیش ما چه گیری عشق را نام
به پیغمبر مده تعلیم اسلام
نفهمد سرّ وحدت غیر عاشق
که گردد کعبه گرد دیر عاشق
❈۱۶❈
نه عاشق کافر است و نی مسلمان
که داند عشق را خود دین و ایمان
به عشق اندر کسی صادق ندیدم
پرستم هر کرا عاشق شنیدم
❈۱۷❈
نه من دارم به کفر و دین شان کار
به عشق افسانه چشمم گشت خونبار
ندیدم حسن لیلی، ناز شیرین
ندانم کو به دوزخ رفت یا این
❈۱۸❈
نخواهم سوختن در آتش رام
نه اندر گور مجنون خواب و آرام
کسی جز حق، مآل کس نداند
جز این کز حال خود افسانه خواند
❈۱۹❈
ولی ز انصاف خود را نیست چاره
بباید کردن از عبرت نظاره
نه افسانه است این عشقی که گفتم
چو خورشیدست هر گوهر که سفتم
❈۲۰❈
دروغ افسانه نتوان بست نتوان
نشاید در جناب عشق بهتان
اثر در آه بی دردان نباشد
دل خود دیده را افغان نباشد
❈۲۱❈
توان نوشید آب از ساغر می
ولیکن مستی می نیست در وی
توان معلوم کرد از قصۀ رام
که خون باده دارد عشق در جام
❈۲۲❈
نه داغی ماندگان بر دل نماندش
نه باغی کز گلی او نش کفاندش
به درد و غم بسا ثابت قدم کرد
به مردی و جوانمردی علم کرد
❈۲۳❈
ازان هر کار کز دستش برآمد
نه ز آدم کز فرشته برتر آمد
محال است این که کس بر روی دریا
ببندد پل گشاید شهر لنکا
❈۲۴❈
خرد زین نکته تا آگاه گشته
نشان پل زیارت گاه گشته
هنوز آثار آن پل هست بر پا
تماشاگاه سیا حان است آنجا
❈۲۵❈
مگو کان نزد عاقل هست دشوار
که از اعجاز عشق آسانست هر کار
کامنت ها