ملا مسیح:ز دانش داد زاهد پاسخ رام که رایی بود در ستجگ، سگر نام
❈۱❈
ز دانش داد زاهد پاسخ رام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی
❈۲❈
به فرمانش همه اقلیم ها رام
چو حکم جان روان بر هفت اندام
نبودش در خزانه نقد فرزند
دلش زین غم همیشه بود در بند
❈۳❈
به پیش زاهدی رفت آن جهاندار
که فرزندیش در خواهد ز دادار
نی ت در دل که زاهد در بشارت
به یک فرزن د داد اول اشارت
❈۴❈
که از یک زن ترا یک گوهر آید
زن دیگر هزاران بیش زاید
شمار هر هزارانش بود شصت
چنین دول ت به زود آید فرادست
❈۵❈
سگر را نقش گشت آن مژده در جان
که شک نبود به میعاد کریمان
دوان بوسید پای آن یگانه
ز دیر زاهد آمد سوی خانه
❈۶❈
به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش
به مژده ماند بر دیوار و در گوش
به ناگه مژده ای دادند شه را
که ماند امید از بخشش دو مه را
❈۷❈
چو روز وعده بشمارند عشّاق
حساب مه گرفتی شاه مشتاق
ز بس شادی شکار ماه می کرد
به خواهش عمر خود کوتاه می کرد
❈۸❈
به شادی عمرخود زان رو همی کاست
که عمر ج اودان ز اولاد می خواست
چو اندر آرزو بگذشت نه ماه
یکی مه پاره زاد از یک زن شاه
❈۹❈
شه از شادی نثارش کرد صد گنج
برهمن دید نامش ماند اسمنج
چو وقت زادن آن دیگر آمد
سرود حیرت از بام و درآمد
❈۱۰❈
یکی ابریق وش زائید بر فور
پر از بیضه بسان بیضۀ مور
ز وضع حمل حیران ماند دایه
خبر شد پیش تخت عرش سایه
❈۱۱❈
شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور
که خواهد شد نهنگ و اژدها زور
چو دل شاگردی مرغ خرد کرد
به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد
❈۱۲❈
هزاران خم مهیا شد شباشب
همه از روغن کنجد لبالب
به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب
چو ماهی بیضه ها پرورد در آب
❈۱۳❈
جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد
ز هر یک بیضه طفل موروش زاد
شدند از خورد روغن هر یک افزون
چو طفل اندر رحم از خوردن خون
❈۱۴❈
نگهبانان خم استاده بر پای
به حکم رای گشته روغن افزای
کزان روشن شود هر یک چراغش
شود سیرابی گلهای باغش
❈۱۵❈
ز روغن شیر و از خم گاهواره
بدین گشتند طفلان شیرخواره
کلان گشتند آن خردان بسیار
پس از سالی به قد طفل نانخوار
❈۱۶❈
به حکم شه ز خم جستند بیرون
تو گفتی کز رحم زادند اکنون
برآمد هر یکی چون از زمین گنج
بسان قد و خوبیهای اسمنج
❈۱۷❈
پدر مرهر یکی را گشته دمساز
نمودش پرورش در نعمت و ناز
به تن گشتند پیل افکن دلیران
جوان و حمله زن چون نره شیران
❈۱۸❈
ز قدرتهای یزدان زان صف مور
شده هر یک در آخر اژدها زور
ولی اس منج را رای جوانمرد
ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد
❈۱۹❈
ز طفلی نازش از اندازه بگذشت
جوان نازک مزاج و تند خو گشت
شرابِ ناز بد مستیش آموخت
چو ناز دلبران دلها همی سوخت
❈۲۰❈
جوان و سرکش و خودرأی و خودکام
زبانش تلخ تر از میوهٔ خام
به کینه از جفاکاری عیان تر
به بیداد از بلا نامهربان تر
❈۲۱❈
چو حسن بی وفا شد مردم آزار
چو عشق خانه برهم زن ستمکار
چو چشم مست خوبان فتنه انگیز
چو شمشیر نگاه گرم خون ریز
❈۲۲❈
چو آب از میل پستی یار هرخس
چو آتش بی سبب دشمن به هرکس
ز جور او به ملک او خلل شد
که در بیداد کردنها مثل شد
❈۲۳❈
ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج
رعایا داد خواه آمد ز بس رنج
به گوش رای شد فریاد مظلوم
فساد او پدر را گشته معلوم
❈۲۴❈
حکیمانه علاجش بین که چون کرد
به اخراج از تن ملکش برون کرد
ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام
ازو فرزند مانده انسمان نام
❈۲۵❈
مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند
فنا فانی شد و باقی بقا ماند
چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار
چو مهره ز اژدها و نور از نار
❈۲۶❈
جهاندار و خبردار و وفادار
کم آزار و گرانبار و گهربار
نکونام و نکو رأی و نکو گوی
نکو طبع و نکو کیش و نکور روی
❈۲۷❈
دمید از صبح کاذب صبح صادق
چو نیلوفر برو خورشید عاشق
ازان باد بهار جان فشانی
جهان شد باغ باغ از تازه جانی
❈۲۸❈
ز سر گلگل شده دلهای غمناک
تو گویی زهر خورده یافت تریاک
چو از حال نبیره جد خبر یافت
به چشم نور کم کرده بصر یافت
❈۲۹❈
عصای پیری از قدش گزیده
چو عینک داشتی بالای دیده
به کارش جد همی کردی به جان جهد
خطابش داد فرزندی ولیعهد
❈۳۰❈
به شکر آنچنان انعام جاوید
به خود و اجب گرفتی جگ اسمید
تمام اسباب جگ کرده مهیا
رها شد باد پای باد پیما
❈۳۱❈
ز بند اصطبل را بگشاد صرصر
که گردد باد سان کشور به کشور
جهان پیما شد آن رخش ظفر سم
به دنبالش سپهداران دمان دم
❈۳۲❈
فرس در پیش چون باد خزانی
سپه در پس جهانی در جهانی
سری کو سرکشی خویش بگزید
به یکدم برگ ریز عمر خود دید
❈۳۳❈
کسی کز عجز بوسیده به جان خاک
توانگر شد به زر چون در خزان خاک
بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت
بسانِ ابلقِ ایام می گشت
❈۳۴❈
زمین بوسان شهان هفت اقلیم
خراج آورده و کردند تعظیم
دوان پی در پی اس ب جهانگیر
سپهداران جهان کردند تسخیر
❈۳۵❈
چو دولت در رکاب اسپ شاهی
به دارالسلطنه گشتند راهی
قضا را آن لوند آهنین سم
قریب تخت گاه رای شد گُم
❈۳۶❈
به یکدم از نظر چون وهم بگریخت
هوا شد با هوا گرمی درآمیخت
مگر بادش به لطف جان رسیده
که در رفتن ندیده هیچ دیده
❈۳۷❈
همه شب پاسبان بیدار ناگاه
ربوده دزد دستارش سحرگاه
چو غواصی که آرد در شهوار
ز دریا باز کم سازد به بازار
❈۳۸❈
سپه حیران ز روبه بازی دهر
خجل بی مدعا رفتند در شهر
سگر بی اسب درمانده به شاهی
که بی باد است کشتی در تباهی
❈۳۹❈
دلش پر انفعال از آتش هوم
ازین حیرت به خود بگداخت چون موم
نیامد باد پا آتش نیفروخت
به یاد باد، بی آتش همی سوخت
❈۴۰❈
دلش خون جگر خواری نهفتن
چو نقش غنچه نومید از شکفتن
ز اولاد سگر پر بود عالم
چو صحرای وجود از تخم آدم
❈۴۱❈
ز فرزندان نه پنداری سگر بود
جهان را آدم ثانی مگر بود
سگر با لشکر اولاد خود گفت
که اسب جگ با هر کس که بنهفت
❈۴۲❈
بباید بسته پیش از اسبش آورد
به شمشیرش همی شاید سزا کرد
درین کوشش کمر بندید پر تنگ
که اسپ جگ زود آید فرا چنگ
❈۴۳❈
کنون باید به کوه و بحر و بر گشت
تجسس ها نمودن در ده و دشت
به هر تقدیر سعیی کرده باید
کزان تدبیر کارِ ما برآید
❈۴۴❈
اگر آن اسب بر روی زمین است
به اندک سعی تان آید فرادست
ضرورت ورنه رفتن در ته خاک
برآوردن زکان درِ خطرناک
❈۴۵❈
نکرده کار پس نائید زنهار
که چشمم را بود از رویتان عا ر
به فرمان پدر افواج اولاد
بسیط خاک پیمودند چون باد
❈۴۶❈
جهان گشتند محنت ها کشیدند
نشان اسب گم گشته ندیدند
ضرورت پیلها در دست کردند
به کاویدن زمین را پست کردند
❈۴۷❈
زهر یک ضربت پیل گران سنگ
زمین برکنده می شد چند فرسنگ
زمین کاوان به زور آسمان بال
همی رفتند تا پیلانِ دکپال
❈۴۸❈
فلک تمثال پیلان هشت زنجیر
زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر
به فرقشان زمین زان گرد کمتر
که از خرطوم ریزد پیل بر سر
❈۴۹❈
تحیر ماند پی لان زان دلیری
که خوش از جان خود کردند سیری
دعای بد برایشان یادکردند
اجابت شد چو آیین یاد کردند
❈۵۰❈
ز پیلان هم فرو کندند بس میل
که اسب خویش می جستند نی پیل
فراوان جانور را دل پریشان
که زیر خا ک بوده جای ایشان
❈۵۱❈
بسا جاندار ارضی گشت بد حال
بسا مور و ملخ گشتند پامال
برایشان بد دعا کردند و نفرین
به جان رنجیده حیوانات مسکین
❈۵۲❈
طبقهای زمین هر هفت کندند
که تا زیر رساتل جا پسندند
به کاوش خاک را دلریش کردند
تو گویی حفر گور خویش کردند
❈۵۳❈
ته هفتم زمین دیدند باغی
ارم را هر گلش بر سینه داغی
ز مینو دل گشا تر سبزه زارش
ز کوثر جانفزاتر جویبارش
❈۵۴❈
یکی خوش حجره در صحن گلستان
بعینه چون قصور باغ رضوان
کَپِل زاهد درو ماوا گزیده
ز عزلت پای در دامن کشیده
❈۵۵❈
به طاعت بود هفصد قرن بی دار
ز بیداری چو نرگس گشته بیمار
پس از عمری نهاده سر به بالین
به دیده وقف کرده خواب نوشین
❈۵۶❈
به خوابِ خوش درون چشم پر خواب
چو تشنه کرد سرد از شربت آب
شه روحانیان از غایت هوش
به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش
❈۵۷❈
خلل می خواست در جگ آشکارا
کز آنجا چون برد کس باد پا را
چو اسبِ خویش را در باغ دیدند
چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند
❈۵۸❈
که دزد اس ب جگ ماست زاهد
کج اندیش است این ناراست زاهد
ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر
زبانِ طعنه بگشادند با پیر
❈۵۹❈
که ای صد دانه سبحه دام کرده
معایب را محاسن نام کرده !
فرشته رویی و ابلیس خویی
نکویی چون بتان فتنه جویی
❈۶۰❈
ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر
به است از طیلسان تو جل خر
سر و ریشش چو پشم خایه کندند
که بز ریشان برای ریش بندند
❈۶۱❈
کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار
چو در مستان و صهبا محتسب خوار
بدی کردند ناحق مدبری چند
بدین حق اهانت کافری چند
❈۶۲❈
چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت
نخست آزارشانرا خ وب پنداشت
که با من خود کسی را نیست کینه
به خوابم دست چپ آمد به سینه
❈۶۳❈
سبب کم دید جور بی سبب را
غضب جوشید مرد کم غضب را
چو بی موجب ز کس آزار باشد
حکیمان را غضب بسیار باشد
❈۶۴❈
ز لت خواری رسیده تا به مردن
چو آتش گرم گشت از چوب خوردن
نگاه گرم چون آتش بی فروخت
ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت
❈۶۵❈
ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند
درین عالم به دوزخ درفتادند
شدند اندر جزای فعل ناخوش
کف خاکستران طوفان آتش
❈۶۶❈
بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه
کسی زان راز پنهان کم شد آگاه
سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه
ز اسب جگ و فرزندان اثر نه
❈۶۷❈
ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ
نیامد استخوان رفته در گنگ
شکاری را هوس بریانی غاز
ندانست اینکه از دستش برد باز
❈۶۸❈
به دل اندیشه فرمود آن صف آرا
ضرورت بود جستن باد پا را
ولیعهد اُنسمان را داد فرمان
که بی اس ب است کارم نا بسامان
❈۶۹❈
به جان کوشش نما کین کار دین است
ز تو خواهد شدن ما را یقین است
ز حرف جد نبیره شادگر دید
به گوش خویش فال نیک بشنید
❈۷۰❈
ظفر درخواست از دادار داور
ز خوشنودی دلها ساخت لشکر
دعای خلق بر فوجش طلایه
ز چتر هم تش بر فرق سایه
❈۷۱❈
قدم در ره نهاد آن در یکتا
مسافر گشت چون خورشید تنها
به راه کندهٔ عمها روان شد
به جست و جوی اس ب بی نشان شد
❈۷۲❈
به راه رفته ایشان کرده آهنگ
گریزان زان ره و آیین به فرسنگ
پی ایشان گرفت اندر تک و دو
نه اندر گمرهی شان گشت پیرو
❈۷۳❈
به هرکس شد دچار آن را خبر نیست
به منت آرزو می کرد از نیست
تفال خواست از پیلان دگپال
چه جای پیل کز موران پامال
❈۷۴❈
بدین خوشخویی آن مرد گزیده
به گلگشت کپل زاهد رسیده
به باغش یافت اسبی باد رفتار
چو باد نوبهاری در چمن زار
❈۷۵❈
کپل در صومعه مشغول حق بود
عبادت را جبین بر خاک می سود
ادب کرد انسمان بر پای استاد
چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد
❈۷۶❈
به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش
همه تن شد جبین چون سایۀ خویش
رضای او گرفت و اسب بگرفت
دعای او گرفت و اس ب بگرفت
❈۷۷❈
همانجا محرق عمهای او بود
زیارت را روان شد آن غم اندود
چو بر خاکستر عم های خود رفت
ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت
❈۷۸❈
ز خورشید احتراق اختران دید
ستاره سوخته زان زار نالید
ز خاکستر بسر بر خاک می زد
ز چاک دل گریبان چاک می زد
❈۷۹❈
گران زاری زمانی بیش می کرد
چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد
نجات از سوختن شان دادی آسان
تنوری را چه یارا پیش طوفان
❈۸۰❈
ولیکن رفت نقد فرصت از دست
نیامد باز تیر رفته در شست
سحرگه مار خورده مرده ناکام
چه سود اشکی گوزنان ریختن شام
❈۸۱❈
چو دوشم کرد آتش خانمان سوز
چه کار آید مرا این آب امروز
به دل گفتا بباید دادن آبی
به روح شان رسانیدن ثوابی
❈۸۲❈
روان شد تا دهد آب آن جگر تاب
ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب
ولی سیمرغ مانع آمد و گفت
به گوشش در راز سفتنی سفت
❈۸۳❈
که عمهایت همی بودند بی دین
کپل شان سوخت زان در آتش کین
به مردن سوی دوزخ رو نهادند
ازین آتش به آن آتش فتادند
❈۸۴❈
به روحشان چه سود این آب دادن
که کار بسته را نتوان گشادن
شتابی چون کنی کار درنگ است
علاج تشنگیشان آب گنگ است
❈۸۵❈
همه آبِ جهان لخت سراب است
که جاتک تشنۀ آبِ حباب است
صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد
خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد
❈۸۶❈
ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است
نیاید بر زمین بر آسمان است
اگر در دامنِ همت زنی چنگ
که آری بر زمین از آسمان گنگ
❈۸۷❈
یقین دان کار مردان کرده باشی
به خویشان نیز احسان کرده باشی
کنی آسان عذابِ آن جهانی
ز زندان خانۀ آتش رهان ی
❈۸۸❈
کسی کو تن به آب آن بشوید
ز خاکش گلبن توحید روید
شود آمرزش چندین گنهکار
فرو شوید ز جامه داغ ادبار
❈۸۹❈
فراوان دوزخی یابند جنّت
ترا باشد ثواب اندر حقیقت
چو پند او به گوش آنسمان شد
نداد آب و گرفت اسب و روان شد
❈۹۰❈
سگر زان مژده شادان گشت و خرسند
برون آمد به استقبال فرزند
بهار جان به آن باد بهاری
رسیدند از ره امیدواری
❈۹۱❈
رود با باد هرجای ی که خوشبوست
خوش آن بویی که ب ادآورده اوست
خلاص از بند دیو آمد به جولان
به پیش تخت شد باد سلیمان
❈۹۲❈
چو مرغِ بسته پر پرواز یابد
چو مرده عمر رفته باز یابد
ز سرو یاس چیده بار امید
سگر را شد ثواب جگ اسمید
❈۹۳❈
گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت
قر ان آنجهان صاحبقران ساخت
ازان پس انسمان را جانشین کرد
به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد
❈۹۴❈
هوای گنگ در دل انسمان را
چو عشق آب بوده تشنه جان را
ازو فرزندی آمد پاک جوهر
چنان کز ابر نیسان پاک گوهر
❈۹۵❈
شراب خوشدلی در جام کرده
دلیپ آن را به هندی نام کرده
پس از عمری چو فرزندش جوان شد
مجیب آروزی اُنسمان شد
❈۹۶❈
وصایا داده و کردش ولی عهد
روان شد با هوای گنگ با جهد
بسا مدت بسان گوشه گیران
ریاضت کرده چون فرمان پذیران
❈۹۷❈
نخورده هیچ روز و نی به شب خفت
برهما تا برو حاضر شد و گفت
که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد
ازین طاعت به حسرت باز پس گرد
❈۹۸❈
ولی ز اولاد تو فرزندی آید
کزو این قفل بسته برگشاید
به نومیدی روان شد رای زاهد
سوی فرزند ملک آرای زاهد
❈۹۹❈
وصیت نامه بنوشته به اولاد
که از نسلم همان باشد خلف زاد
که طاعت را کند بر خویشتن فرض
نهد گنگ از سما در دامن ارض
❈۱۰۰❈
دلیپ از اُنسمان نقد سخن را
گره بر بست چون در عدن را
ازو فرزند نیکو سیر ت آمد
که نام نیکوش باگیرت آمد
❈۱۰۱❈
ز گلبن نو گل خندان دمیده
ز نیلوفر برمها سر کشیده
ز رویش تافتی فرّ الهی
دلیپ او را سپرده کار شاهی
❈۱۰۲❈
عبادت را سوی دیر پدر شد
به شغلش نیز القص ه بسر شد
بروهم خواند برما آیت بید
ز مقصد بازگردانید نومید
❈۱۰۳❈
درآمد نوبت باگیرت سعد
که بودش صورت و هم سیرت سعد
به آبادان ی از احسان خود ملک
سپرده بر ولیعهدان خود ملک
❈۱۰۴❈
ره جد و پدر را پیش کرده
توکّل بر خدای خویش کرده
به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز
به راه آن دو کس شد این سوم نیز
❈۱۰۵❈
مثلث شکل سعد کهنه دیر است
مثل هم در جهان ثالث به خیر است
به دعوی شخص ثالث اختیار است
سوم حکم شهان بر اعتبار است
❈۱۰۶❈
امانت را سوم جا می گذارند
سوم را نیک دانسته سپارند
به طّی روزه شب خشک است ناهار
بجز سیوم نباشد وقت افطار
❈۱۰۷❈
به سال یکهزارش از عبادت
برمها کرد لطف از حد زیاد ت
بشارت داد کای با عقل و فرهنگ
فرستم بهر تو از آسمان گنگ
❈۱۰۸❈
ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب
که ماند پای بر جا پیش آن آب
شکافد تیزی آبش زمین را
چو آب تیز خنجر مرد کین را
❈۱۰۹❈
برون سازد ز جرم خاک گستاخ
چو از تیزاب گردد دست سوراخ
به دادن نیست از ما هیچ تقصیر
ترا لیکن بباید کرد تدبیر
❈۱۱۰❈
چو افشردی در این راه سخت پا را
به کرسی بر نشان این مدعا را
به یاری خواستن با گیرت نیو
از آنجا شد به درگاه مهادیو
❈۱۱۱❈
ز بهر بندگی چون سرو آزاد
دو سال بیش بر یک پای استاد
مهادیو از کرم چون مهربان شد
به هر نیک و بد کارش ضمان شد
❈۱۱۲❈
غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت
به برما رفت ب اگیرت خبر گفت
گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ
روان بگشاد قفل چشمه گنگ
❈۱۱۳❈
جدا از ابر شد باران رحمت
نه باران آیتی از شان رحمت
معلق شر شر آبی از هوا ریخت
ز دست قدرت خاص خدا ریخت
❈۱۱۴❈
چو گنگ از آسمان در عالم افتاد
مهادیو اولاً بر فرق جا داد
به مار مویهایش شد نهانی
به جای زهر آب زندگانی
❈۱۱۵❈
چو جان زندانی اندر طرهٔ یار
همی پیچید بر خود گنگ چون مار
که از رفتن توقف چون گزینم
ز ریش آیم به سبلت بر نشینم
❈۱۱۶❈
سفر ما را لطافت می فزاید
به یکجا هم نشین خوش نیاید
سراسیمه همی گشتی دو ادو
ندیده خویش را راه پدر رو
❈۱۱۷❈
دران ژولیده مویش مانده پنهان
برون ناید ز ظلمت آب حیوان
خزیده ماند در وی تا به یکسال
کمالی یافت زور او به هر حال
❈۱۱۸❈
مهادیو آن زمان زان جعد پر خم
گره بگشاد کرده حلقه ای کم
چو مخلص یافت زآنجا آب جاری
روان شد نرم چون باد بهاری
❈۱۱۹❈
روان با گیرت از پیش و پس گنگ
رسیده غلغل جوشش به فرسنگ
شد از کشور به کشور فیض عامش
ز سر باگیرتی افتاد نامش
❈۱۲۰❈
به دریا رفت از آنجا در ته خاک
شده سیراب خاک قوم غمناک
چو زاهد قصه از سر گفت با رام
به پا افتاد رامِ نیک فرجام
کامنت ها