ملا مسیح:سحر چون ماند بر سر شاه چین تاج ز بند آسمان شد ماه اخراج
❈۱❈
سحر چون ماند بر سر شاه چین تاج
ز بند آسمان شد ماه اخراج
مه برج شرف رام جوان بخت
ولیعهد خدیو آسمان تخت
❈۲❈
به شادی جلوس آمد به درگاه
نیامد از شبستان چون برون شاه
ز بس دیر انتظارش در حرم رفت
به پای سر نه، از سعیِ قدم رفت
❈۳❈
زمین بوسید و زانو زد؛ ادب کرد
به خاک افتادنش دید و عجب کرد
پدر از شرم رویش پشت پا دید
ز بیم وعده حالش را نپرسید
❈۴❈
و لیکن مادر برت آن زمان گفت
همان حرفی که نتوان گفتن، آن گفت
که از جسرت دو وعده داشتم پیش
کنون بهر وفای وعدهٔ خویش
❈۵❈
به فرق برت باید دادنش تاج
ترا تا چارده سال است اخراج
ز بخت بد چو رام آن نقشِ کج دید
درون بگریست، بیرون زهر خندید
❈۶❈
در آن شادی یکایک شد غم اندود
خسوفی بود گویی غیر معهود
پدر را داد دل گفتا میندیش
ترا دانم مجازی خالق خویش
❈۷❈
نکو کردی وفای عهد خود یاد
به صد جانم فدای عهد تو باد
بجویم از رضای تو سعادت
اطاعت دانم از طاعت زیادت
❈۸❈
اگر رخصت دهی رخصت ز مادر
بگیرم ورنه فرمان تو بر سر
بسایم سر برین خاک کفت پای
شتابم سوی صحرا از همین جای
❈۹❈
به فرمانش به پای مادر افتاد
گه رخصت شدن مردانه دل داد
که از من نیست شه را بر دل آزار
وفای عهد آورد ش بدین کار
❈۱۰❈
تو از درد فراقم بر مکش آه
مکن زین طعنه، آزارِ دل شاه
اگر عمرست بعد از چارده سال
ز پابوس تو یابم تاج و اقبال
❈۱۱❈
ز هجر من دلت تا چند باشد؟
برت چون من ترا فرزند باشد
نهان پرسید زان بیدل همانجا
که حیران مانده ام در کار سیتا
❈۱۲❈
که همره بردنش نبود ز ناموس
به ماتم جان دهد بی من ز افسوس
چو می دانست عشق آن دو دلبند
یقین تر گشت استحکامِ پیوند
❈۱۳❈
جوابش داد گفت : ای ناز پرورد
همی خوانند زن را سایۀ مرد
همان بهتر که همراه ت بود یار
پی دفع ملال آید ترا کار
❈۱۴❈
ز دلسوزی برادر نیز همراه
شریک روز بد شد خواه نا خواه
چو ساز نامرادی ها بیاراست
ز مادر یافت رخصت از پدر خواست
❈۱۵❈
ز پا بوسش مراد جان برآورد
گلیم فقر را دیبای خود کرد
رضا را خاک رو مالید بر رو
چو سنّاسی به سر ژولیده گیسو
❈۱۶❈
جبین چون سود بر خاک کف پا
شد آیینه ز خاکستر مصفّا
ز خاکستر گلش می گشت شاداب
چو صاف از بید گردن بادهٔ ناب
❈۱۷❈
ز خاکستر رخ سیراب بنهفت
به گل خورشید عالمتاب به نهفت
ازآن غیرت که خور شدچون گل اندود
به جای دست صندل جمله تن سود
❈۱۸❈
و زآنجا شد روان سوی بیابان
بر آن غربت در و دیوار گریان
ز تاثیرغمش می گشت خوناب
دل مرغ هوا و ماهی آب
❈۱۹❈
در آن دم کیکیی را گفت جسرت
مبارک باد بر برت تو دولت
مرا بگذار تا همراه فرزند
به صحرا خوش زنم با وی دمی چند
❈۲۰❈
یقین دانم که خواهم مرد بی او
که نتوان زیست در هجر چنان رو
ببخشا ورنه ای پر کار دشمن
گرفتی خون من نا حق به گردن
❈۲۱❈
فسونگر زن، به ابلیسی به یک دم
برون کرد از ارم حوا و آدم
چو رام آن درد دل کرد از پدر گوش
ز دردش محنت خود شد فراموش
❈۲۲❈
تسلیِ پدر کرد و روان شد
برون از شهر، چون از جسم جان شد
هر آن گنجی که بودش در خزانه
به محتاجان کرم کرد آن یگانه
❈۲۳❈
جوانمردانه، در ره رامِ آزاد
حشم را هم به هر کس خواست می داد
از آن بخشید گنج خود تمامی
که سازد توشۀ ره نیکنامی
❈۲۴❈
تمامی شهر از سر ساخته پا
به همراهش گرفته ره به صحرا
همی گفتند با خود راز دل خون
که ما ترک وطن کردیم اکنون
❈۲۵❈
به ویرانی قسم خوردیم بر دیر
که نتوان ماند از هر جا رود خیر
دلاسا داده می گفت آن یگانه
که بر گردید اکنون سوی خانه
❈۲۶❈
به منّت نیز می گفت آن سرافراز
ز همراهش نمی آمد کسی با ز
چو عاجز شد سلیمان زان صفت مور
به شب بگریخت زانها کرده پی گور
❈۲۷❈
سحر چون رام را مردم ندیدند
به حسرت آه سرد از دل کشیدند
ضرورت باز سوی شهر رفتند
جگر پر خون و دل پر زهر رفتند
❈۲۸❈
به صحرا رام و سیتا و برادر
روان حیران تراز عاصی به محشر
نه در تن طاقت و ن ی در دل آرام
همی کردند الفت با دد و دام
❈۲۹❈
گهی از هجر مادر زار می رفت
گه از درد پدر خونبار می رفت
به ویرانی دلش خو کرد چون گنج
همایی استخوانی گشته از رنج
❈۳۰❈
ز شهر و کوه و دشت، آزاد بگذشت
ز آب گنگ، همچون باد بگذشت
صنم آنجا ز رام خیر نیت
اجازت خواست بهر غسل طاعت
کامنت ها