ملا مسیح:به پایان چون رسید ایام ماتم وزیران مشورت کردند با هم
❈۱❈
به پایان چون رسید ایام ماتم
وزیران مشورت کردند با هم
به پیش برت گفتند این سخن را
که شاها! تازه کن عهد کهن را
❈۲❈
بباید شد ز ملک اکنون خبردار
جهان چون بیوه باشد بی جهاندار
چو جسرت بست چشم عاقبت بین
ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین
❈۳❈
ز دانایی جوابی داد زآنسان
کز آب زر نویسد عقل بر جان
مرا هر چند جسرت داد افسر
و لیکن هست این حقِ برادر
❈۴❈
تصرف چون کنم؟ بر من حرامست
که این دولت نصیبِ بخت رامست
همان بهتر که به صحرا شتابم
ز هر جا رام را جسته، بیابم
❈۵❈
بیارم بر سر تختش نشانم
من اندر خدمت او جان فشانم
به دلها زین س خن افزود حیرت
که احسنت ای برت بر صدق نی ت
❈۶❈
به جست و جوی رام از جان شتابان
روان شد با وزیران در بیابان
حشم برد و سپاه بیکران را
به محفل بر نشانده مادران را
❈۷❈
دران صحرا گروه زاهدان دید
برت ز آنها چون حال رام پرسید
یقین شد در دل آن قوم یکسر
که بهر قتل رام آمد برادر
❈۸❈
به پاسخ پیر زاهد با برت گفت
که ای فرزانه رای با خرد جفت
چو رام از ملک و دولت گشت معزول
به کار طاعت یزدانست مشغول
❈۹❈
لباس فقر پوشیدست در بر
ز سنگش بالش و از خاک بستر
خورد برگ گیاه تر درین دشت
ازو بگذر که او از خویش بگذشت
❈۱۰❈
تو اکنون رام را بهر چه جوی ی
پی آزار جانش، چند پویی؟
برت بگریست کای فرزانه زاهد
خدا بر صدق گفتار است شاهد
❈۱۱❈
که اصلاً نیستم با رام دشمن
بدین تهمت چه آزاری دل من؟
و لیکن بهر آن می جویم او را
ز سر گویم تمامی گفت و گو را
❈۱۲❈
مرا و رام را، جسرت پدر بود
به دولت بر سرما تاجِ سر بود
برهنه ماند زان افسر مرا سر
کنون خواهم پدر باشد برادر
❈۱۳❈
به داغ تازهٔ من مرهمی نه
اگر دانی، نشان او به من ده
سخن بشنید زاهد، آفرین گفت
نشانش هم به رای دوربین گفت
❈۱۴❈
به شب مهمانش کرد و روز رخصت
نشانش یافت شد راهی به سرعت
چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد
دلش را بر خرد وحشت اثر کرد
❈۱۵❈
به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار
به لچمن گفت رو بالای کهسار
ببین در دشت تا این لشکر کیست؟
کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟
❈۱۶❈
ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت
علم دید و نشان برت بشناخت
فرود آمد دوان از تیغ کهسار
شود تا رام ازین معنی خبردار
❈۱۷❈
بگفت ای رام در بر گیر جوشن
مهیا شو که نزدیک است دشمن
ندانی دشمن بیگانه برخاست
که آتش بهر ما از خانه برخاست
❈۱۸❈
برت بر قتل ما لشکر کشیده ست
به فوج بیکران اینجا رسیده ست
نکو شد کز خود اینجا آمد امروز
هدف سازم به پیکانهای دلدوز
❈۱۹❈
دهد فتوای خونش دشمن و دوست
که اکنون خون او بر گردن اوست
برای قتل ما آمد به صحرا
وگرنه چیست کار برت اینجا؟
❈۲۰❈
شنیده رام نام برت و لشکر
جوابش داد خندان ای برادر
نخواهد بود کرده آنچه تقریر
وگر باشد چنین سهل است تدبیر
❈۲۱❈
در این اندیشه چشمش بود در راه
نظر بر روی برت افتاد ناگاه
به تنها برت زان لشکر پیاده
زمین بوسید و در پایش فتاده
❈۲۲❈
نوازش کرده و در بر گرفتش
حدیث بازپرس از سر گرفتش
وزیران پدر را کرد اعزاز
سران را ساخت از پرسش سرافراز
❈۲۳❈
در آن لشکر که و مه هر کسی بود
به قدر حالتش، اعزاز فرمود
زیارت کرد زآن پس مادران را
به خوشنودی فدا می ساخت جان را
❈۲۴❈
به گوش برت پنهان گفت پس رام
که از جسرت چه آوردید پیغام
پدر از بنده خوشنود است یا نه؟
پسر را یاد فرمود است یا نه؟
❈۲۵❈
به صحبت بود شخص نازنینش؟
درخشانست خورشید ج بینش؟
برت بگریست و گفت ای رام آزاد !
پدر خود رام گویان بی تو جان داد
❈۲۶❈
کنون ما بی پدر درِ یتیمیم
در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم
بیا چون ابر بر ما سایه افکن
به احسان بشکفان پژمرده گلشن
❈۲۷❈
چو بشنید این سخن رام از برادر
به ماتم خاک ره افشاند بر سر
ضرورت شد دریدن جامۀ جان
نبودش جامه تا چاک گریبان
❈۲۸❈
به روحش آب دادن آمدش یاد
هم از دست و هم از چشم آب می داد
به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟
کزان دریای ما محتاج آبست؟
❈۲۹❈
چو فارغ گشت رام از دیدن آب
برت گفتش که ای مهر جانتاب
بیا و تختگاه از سر بیارای
به چشم آسمان نه منت پای
❈۳۰❈
هم امروز است این فرخنده ساعت
که در شهر او د آری سعادت
جوابش داد آن فرزانۀ دهر
که من اکنون نخواهم رفت در شهر
❈۳۱❈
به صحراها بگردم چارده سال
ترا زیبنده بادا تاج و اقبال
چو کردم با پدر آن روز این عهد
کنون بهر وفای آن کنم جهد
❈۳۲❈
دگر باره برت افتاد بر پای
که ای مسند نشین کشور آرای!
نه آیی تا به شهر اندر شتابان
نخواهم رفت من هم زین بیابان
❈۳۳❈
چو گفت و گویش از اندازه شد بیش
ملال افزود بر رام دل اندیش
در اثنای جو ابش آن خردمند
خلاف مدعایش خورد سوگند
❈۳۴❈
به دلسوزی نصیحت کرد بسیار
ز خواب غفلت او را ساخت بیدار
برادر را بسی پند پدر داد
که باید داشتن این پندها یاد
❈۳۵❈
چو لب بر بست زان پند و نصیحت
برت را کفش چوبین داد رخصت
کامنت ها